ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

دخملی بالاخره تونست بخوابه هورااااااااااااااااااااااااااااااااا

عزیز مامان بعد 3 روز بیقرارای 1 سیاعت پیش بالاخره شکمت کار کرد عادت کردی هر روز باشه حالا که دیر شده بود طفلی من تا صبح نمیتونستی بخوابی و همش به مامان چنگ میزدی الهی فدات بشم انشا الله که همیشه خوب و سر حال باشی
25 خرداد 1390

روز پدر

بابا جونم بهت تبریک میگم . این اولین سالی هست که بابا شدی . امیدوارم 1000 سال زنده باشی و سایه ات روی سر من و مامان باشه . 90/3/26 روز پدر مبارک ...
24 خرداد 1390

روتون گلاب « بالا آوردن دخملی »

عزیز مامی دیشب بد جوری بالا آوردی . طوری که مامان و بابا ساعت 2 و نیم نصف شب مثل فنر از جا پریدن و. این بار دوم بود که اینطوری میشدی . قلب مامان ریخت . الهی قربونت برم خدا کنه بلایی هیچ وقت سرت نیاد چشمام کور بشه و اون روزا رو نبینه . از خدا میخوام که همیشه مواظبت باشه و این دردونه ما رو خوب خوب نگه داره . الانم لالا کردی خانومی و امروز 55 روزته . 
21 خرداد 1390

مامان ناهید و بابا سعید فردا میان هورااااااااااااااااااااااا

دخمل مامی فردا دارن میان بابا چون اینجا هم دفتر داره باید بره و بیاد مامان هم باهاش میاد . خیلی خوشحالم . شما هم فردا 53 روزه میشی و 10 روز دیگه واکسن 2 ماهگی داری . مامان خیلی نگرانه که دردت نیاد .  ...
18 خرداد 1390

lمامان ناهید و باباسعید رفتن

هیچ چی ندارم که بگم فقط میگم رفتن و خیلی تنها شدم . من موندم و یه دنیا خاطرات از جاهایی که با مامان ناهید و باباسعید رفتم وقتایی که بابا عیسی نبود و سر کار بود. هر جایی بوشون و میده . امیدوارم خدا بهم طاقت بده که تحمل کنم . فقط دل خوشیم اینه که بهشون خوش میگذره و یکم استراحت میکنن و به خودشون میرسن .
11 خرداد 1390

بابا عیسی می نویسد

سلام دختر خوشگلم . هرچی سعی کردم و هر چی فکر کردم که چی بنویسم کلمه جالبی به ذهنم نرسید اما فکر کنم این شع همه احساسم و به تو بیان میکنه . و ازت ممنونم که با اومدنت زندگی من و مامانی و رنگ و بوی تازه ای دادی . تقدیم به دردانه بابا : برات قصه میگم تا که بخوابی دیگه اشکی نریز نکن بیتابی میگم حکایت بره و گرگه برات میگم که دنیا چه بزرگه بخواب ای کودک من گریه بسه از اشکای تو این قلبم شکسته نذار مروارید چشمات حروم شه لالایی می خونم تا شب تموم شه لالایی کن لالایی کن لالایی تویی که پاکترین خلق خدایی لالایی کن گل ناز قشنگمملوس کوچیک مست و ملنگم لالایی کن بخواب بابا بیداره گل بوسه روی دستات میکاره  لا...
19 تير 1390

مامان ناهید و بابا سعید دارن از بوشهر میرن

مامی خیلی دلش گرفته . مامان و بابام دارن میرن واسه زندگی تهران . البته اینجا هم یه خونه گرفتن واسه وقت هایی که میان راحت باشن . دیگه من میمونم و تو بابایی . دایی حامد که با زن دایی صدف سرش گرمه . خیلی دلم گرفته . اما دلم گرمه به وجود تو وبابا جونت . خدا رو شکر میکنم که شما 2 تا فرشته رو دارم . راستی بابابیی دیشب دیر اومد خونه و نرسید واسه ات بنویسه اما حتما واسه ات مینوسه بهت قول میدم . اگه امروز ظهر زود اومد همون وقت مینویسه . 
9 خرداد 1390