ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

اون اتفاق بزرگ افتاد ( پست قبلي ).......... اما حالا توي قلبه منم يه اتفاق بزرگتر افتاده

اون اتفاق بزرگ افتاد . الان دو روز و دو شبه كه خودت تنها مي خوابي. مي خوام وقتي بزرگ شدي و اين پست و خوندي بدوني كه سر تا سر صورتم از  اشكام باروني و درياي چشمام بد طور مواجه.وقتي كوچيك تر بودي ، منظورم چند ماه اول زندگيت بود .هميشه آرزو ميكردم كه زود تر بزرگ بشي و بتوني خيلي از كاراي خودت و انجام بدي و كمتر خسته بشم. روز ها گذشت و تو بزرگ شدي تا الان كه يك سال و يك ماه و  24 روزته . اينقدر بزرگ شدي كه اگه من هم بهت غذا ندم خودت ميتوني بخوري ، خودت مي خوابي ، خودت بازي ميكني و سرگرم ميشي حتي اگه ساعت ها من كنارت نباشم ، خودت از همه كارهايي كه ميكني لذت ميبري حتي اگه من نباشم . ديشب خيلي دلم گرفت . خيلي خيلي . شايد اين حس براي هر ما...
23 خرداد 1391

نه نه نه نه

كاره جديدي كه ياد گرفتي اينه كه تا يه كار اشتباه ميكني يا ميخواي دست به چيزي بزني نگاه من ميكني و من انگشته اشارم و به علامت انجام ندادن تكون ميدم و خودت تندتند ميگي نه نه نه نه و بعدش ريسه ميري از خنده . منم ماچ بارونت ميكنم. فسقلييييييييييييييييييي  اينم يه عكس كه پستت بدون عكس نباشه    ...
22 خرداد 1391

شايد يه اتفاق بزرگ ميخواد بيفته ...........

خوابيدن ملودي همه چيزش خوبه  جز مدل خوابوندنش. خوب ميخوابه . سر تايم ميخوابه . اما همين كه بايد تكونش داد كلي اذيتم ميكنه . منم از بس كه پله ميرم بالا و پايين طي روز جوني نميمونه واسه پاهام كه بخوام تكونش بدم. حالا اتفاق بزرگي كه ميخواد بيفته  اينه ........ ديشب كلي تكونش دادم اما هيچ اتفاقي نيفتاد ساعت 10:15 دقيقه بود گفتم ميزارمش توي تختش . شيشه ميدم دستش تا خودش بخوابه . دو بار با صداي بازيش رفتم توي اتاق . بار آخر صدام و جدي كردم و يكم بلند تر از هميشه . گفتم ملودي چشماش و بسته و خوابيده . درازش كردم و روش و پوشيدم. سريع چشماش و بست . از اتاق اومدم بيرون ساعت 10:30 بود. يه 10 دقيقه اي ديدم صداش نمياد بهش سر زدم ديدم...
22 خرداد 1391

يادش بخير

اين اسباب بازي مال دوران بچگي هاي خودمونه . ديروز كه اينو ديدم اينقده ذوق زده شده بودم كه نگو. ملودي هم وقتي خريدم و دادم دستش كلي خوشش اومد. يكي از بهترين اسباب بازي هاي من اين شيشه شير بود . ...
22 خرداد 1391

امان از دست هنرنمايي هاي جديد فسقل خانم

هنر جديد ملودي خانم ما اينه كه پستونك سر شيشه شير و همچين مك ميزنه و با زبونش سرش و ميكنه داخل و لباش و ميكنه توي حلقه سره شيشه و اينطوري شير ميخوره . لقمه رو صد بار دور سرش ميچرخونه. اين دومين بار بود كه اين كارو ميكرد اما بار اول به اين ترسناكي نبود. ديروز عصر مي خواستم برم خونه دوستم . موبايلم زنگ خورد و يه گوشه پارك كردم تا جواب تل و بدم. تلفنم كه تموم شد ، ديدم ملودي خيلي مشكوك ساكته و داره شير ميخوره. شيشه رو از دستش گرفتم. چشمتون روز بد نبينه لباش اين قده قلمبه شده بود كه لب پايينش رفته بود سمت چپ و لب بالاش رفته بود سمت راست. سفيد سفيد شده بود و از بس كه پوستش نازك شده بود همه رگهاي خونيش معلوم بود. دور تا دورش هم كبود. از ترس كلي جي...
20 خرداد 1391

اولين خاطره سلام كردن ملودي به مامان

جمعه صبح يعني 12 خرداد سال 91 شيراز بوديم . تا چشمات و باز كردي اومدي بغلم و توي چشمام نگاه كردي و گفتي سلو مومون . من از خوشحالي نميدونستم بايد چيكار كنم. خيلي وقت بود منتظر شنيدن اين كلمه بودم . تازه بعدش هم خودت و لوس كردي و لپت رو گذاشتي روي لپم. خدايا شكرت. خدايا شكرت كه اين قدر عمر كردم كه از زبون يه فرشته كلمه مامان و بشنوم. اونم از زبون خوده خودش. با اون حرف زدن نصفه و نيمه. خيلي شيرين بود. از خوشحالي اشكام گونم و خيس كرد. عاشقتم عزيزه مامان. عاشقتم       ...
16 خرداد 1391