ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

بهاری که خزون شد

1393/5/18 16:19
1,006 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مامان این پست یکم طولانیه اما واقعا حال و هوام نیاز داره که بنویسم و خودم و خالی کنم.توی خانواده پدری من ( مامی نسیم) 11 تا نوه هستیم یا بهتره بگم بودیم . بهاره اولین نوه بود ( دختر عمو مجیدم) .و 8 تامون متولد مشهد هستیم از این 11 تا . بهاره مدتی بود که سیتیزن آمریکا بود و ایران نبود تا پارسال عید 92 که اومد برای تعطیلات تهران خونشون . همون زمان همه اش روده و معدش مشکل داشت و ازمایش و عمل های مختلف روش انجام شد از طرفی چون باباش (عمو مجیدم) پزشک هست خیلی بهش رسیدگی میکرد و ما توی عروسی دایی حامد دیدیمش بهاره رو . خیلی لاغر و رنجور شده بود و اون زمان تازه بخیه هاش خوب شده بود . گذشت و سه ماه بعدش یعنی شهریور ماه باید بر میگشت امریکا اما همچنان مریض بود . از عموم و خانومش و ماها همه اصرار که بهاره برنگرد تا خوب بشی اما از اون که باید برم . خلاصه رفت اماوقتی که کاراش و کرده بود که حدود چند روز بعدش برگرده توی فرودگاه که متوجه شدن مریضه اجازه پرواز بهش ندادن و دیپورتش کردن و دو روز بعد رفت توی کما و بعد از گذشت دو ماه اغما. توی سه ماه که اونور دنیا افتاده بود نه عموم تونست بره نه زن عموم . چون عموم بازنشسته ارتش بود پاسپورتش مشکل داشت و بالاخره بعد از سه ماه اول عموم و با فاصله چند روز زنش رفتن امریکا . از شهریور 92 تا فروردین 93 این پروسه طول کشید . حالا هم فلج شده بود هم لال و هم حافظه رو تقریباً از دست داده بود اما هممون خوشحال بودیم که منتقلش کردن به توانبخشی که شاید بهتر شه . با سختی زیاد بالاخره حدود یک ماه ونیم پیش عموم برش گردوند ایران . توی سفر آخر که تهران بودم رفتیم عیادتش . الهی براش بمیرم خیلی از بین رفته بود و روی ویلچر بود وتنها یک دستش تکون میخورد  وگردنش .عاشق شما هم شده بود هر جا میرفتی چشمش دنبالت بود و لبخند میزد بهت . شما هم که توی اتاقش همه وسایلش و برمیداشتی و خوشت اومده بود . تا چند روز پیش که ناهید جون گفت بهاره رو بردن مشهد که شفاش و از امام رضا بگیرن . دیروز رفته بودن پابوس آقا . و امروز ساعت 2 صبح 18 مرداد توی خونه بابا بزرگم تموم کرده . صبح بابا سعید زنگ زد که من و ناهید جون داریم میریم مشهد . من یهو خشک شدم گفتم بابا ، بابا بزرگ مرده ؟ (چون از بعد مرگ مامان بزرگم میگن دائم اشک میریزه گفتم حتما طاقت نیاورده بیچاره)بابا گفت نه عزیزم اون حالش خوبه متاسفانه بهاره تموم کرده . انگار یه تشت اب یخ ریختن روی سرم . بعد از اینکه از حالت شوک در اومدم پیگیر بلیط شدم که شکر خدا تا 9 شهریور هیچ جایی نیست واسه مشهد . و من دوباره باید توی شهر غریب بمونم و دورا دور بسوزم و بسازم و نتونم توی روزای سخت کنار خانوادم باشم و باری از روی دوششون بردارم . از طرفی ماهان ( داداش بهاره ) مقیم آلمان هستش و فقط امیدوارم تا فردا که مراسم خاکسپاری هست بتونه برسونه خودش و تا عمو و زن عمو کمتر اذیت بشن و لا اقل این یکی بچشون کنارشون باشه .

امام رضا حالا که اومد پابوست و خدا مصلحت دونست اینطوری شفاش بده خودتم شفیعش باش پیش خدا

دیدی ای دل که خزان با گل و گلزار چه کرد


تیغ طوفان بلا با گل بی خار چه کرد


شعله شمع به آرامی و مظلومی سوخت


داغ آن با دل پروانه بی یار چه کرد

اگه قابل دونستین یه صلوات یا فاتحه برای شادی روحش و صبر دل بازماندگانش بخونین . داغ جوون خیلی سخته امیدوارم هیچ کس مرگ بچه اش و نبینه . آمین


 

 

پسندها (14)

نظرات (0)