ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

پاییز و پر کشیدن مامان قشنگم 1402

1402/7/12 23:16
2,551 بازدید
اشتراک گذاری

خب عزیزم دو هفته از باز گشایی مدارس گذشت و مشغولی روزا حسابی شبا هوا کمی بهتر شده و میریم کنار دریا

دوست شدی حسابی با ای دوتا البته یکیشون شب اخر که این عکس و گرفتم مربض به نظر میومد و مجدد که رفتیم ندیدمش 😔

اینم شب دیگه که با خاله نرگس رفتیم ساحلی

با اجازت لب به بادمجون نمیزدی تا اینکه یه غذای فرانسوی به اسم راتاتویی توی نت دیدی و اومدی گفتی میخوام و اینگونه شد که حسابی بادمجون خور شدی

و اینم عکس با برنامه

تازه نوشت 1 ابان

یعنی نمیدونم از کجا باید شروع کنم که دست و دلم بره به نوشتن ........ اون از تابستونمون که با رفتن مامان مریم شروع شد و اینم از پاییزمون که از صدتا زمستون زمستون تر شد برامون و ناهید جون و ازمون گرفت ....... هنوز بعد از گذشت 13 روز توی شوکم و اصلا باورم نمیشه که دیگه ندارمش مامان مهربونم و ....... 19 مهر بابا سعید زنگ زد که مامان خورده زمین و سرش به زمین خورده و بیهوش شده و الان توی icu ............. اصلا گوشام درست نمیشنید و دنیا دور سرم تاب میخورد ...... بدو بدو ساک جمع کردم و تا از مدرسه رسیدی راهی ترمینال شدیم و من و شما و دایی حامد رفتیم به سمت تهران ......اخ که چه مسیر طولانی و چه ساعت های مرگباری و پشت سر گذاشتیم ....... حدود ساعت 10 شب بردنش اتاق عمل چون گفتن خونریزی شدید مغز کرده بر اثر ضربه وارده ......... توی اتاق عمل که بود زنگ زدم عمو وحید و گفتم عمو میشه بری پیش امام رضا و شفای مامانم و بخوای و 5 دقیقه نشده پیامم و رسوند به اقا ........ مامان از اتاق عمل 11 اومد بیرون و یه نفس راحت کشیدم گفتم خب الهی شکر میره مراقبت ویژه و رو به بهببود میره ....... منتظر بودم بابا سعید با دکتر صحبت کنه و نتیجه رو بگه بهمون که زنگ زدم جواب نداد و بار بعد که زنگ زدم گریه میکرد و گفت مامانت رفت ....... وای خدایا چی میشنوم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دو تا مادر در عرض 3 ماه از دست بدم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدا توی من چی دیدی که این امتحانات و پشت هم ازم میگیری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگه اون لحظه مغزم قشنگ یخ زده بود و فقط به بابا فکر میکردم که حالش بد میشه ....... ساعت 10 دقیقه به 12 ما این خبر و شنیدیم و هنوز 8 ساعت از راه مونده بود ....... مردیم تا رسیدیم گریه کردم خودم و زدم توی دلم با صدای بلند جیغ میزدم که صدام بیرون نیاد ....... رسیدیم بارون بود سرد بود رفتیم بیمارستان و بابا رو دیدم قلبم مچاله شد با دیدن اشکای روی صورتش کمر خمش و راه بزور رفتنش ........ بغلش کردم گفتم شرمنده نبودم اون لحظه سخت دستت و بگیرم حلال کن ...... مامان و ندیدم نرسیدم بهش مطمئنم که دوست نداشت حتی روی تخت بیمارستان بینمش ......... قرار شد بیاریمش بوشهر و بابا حرفم و قبول کرد . دیگه بدو بدو قبر جور کردم مسجد جور کردم امبولانس حمل و...... کارایی که الان تصورش برام کابوسه و نمیدونم چطور انجام دادم .....خلاصه که در نهایت معلوم شد در حالت ایستاده سکته مغزی میکنه و با پشت سر با همه وزن بدن میخوره زمین کف اشپزخونه و حتی بمیرم جمجمه ش هم شکسته بوده انقدر با شدت خورده بود و دیگهههههه ادامه ماجرا .......تنها قوت قلبم اینه که اوردمش بوشهر و بعد اینکه تا 2 دقیقه قبلش حالش عالی بوده و با بابا سعید کلی شوخی و خنده کرده بودن و مرگش راحت بود و هیچی نفهمید و خدا مرگ راحت به هر بنده ایش نمیده و مامان من خوش به سعادت که جز اون تعداد کم بود ...... قسمت ما این بود توی یک سال دو تا عزیزترین ادمای زندگیمون و از دست بدیم ...... هنوز هم باورم نمیشه هنوز دستم میره به تلفن شمارش و بگیرم دلم برای صداش پر میزنه

مامان دوست داشت خونش برق بزنه قبلی که راهی بشیم قشنگ همه لباس ها و وسایل هاش و جمع کردم یه سری که با خودم اوردم یه سری رو هم جمع کردم گذاشتم توی چمدان خونه که بابا نبینه .....و این شد اخرین تصویر من از خونه که دیگه مامان توش نیست ...... روزی که وارد شدم در و که باز کردم بوی قشنگش خورد به صورتم دستمال های  خون کف اشپزخونه و همه اینارو دیدم و هزار بار مردم و زجه زدم اما نبود دیگه نبود منتظرم پشت در باشه و بیاد استقبالم در و قفل کردم و راهی شدیم که از بهشت زهرای تهران تحویلش بگیریم و بیایم بوشهر

جاش پشت این پنجره بود سفر اخر که رفتم تهران یک ماه پیش

مامان ساعت 2 شب 22 مهر رسید بوشهر و عیسی بردش سردخونه تحویل داد و ماهم ساعت 7 و ربع رسیدیم و از ساعت 8 توی حسینیه باباشی اینا جمع شدیم اورده بودنش اونجا ناهید جون و یک ساعتی دل سیر همه جاش و از روی کفن بوس کردم نازش کردم باهاش حرف زدم و راهی شدیم و خاکسپاری و انجام دادیم و دقیقا روی مامان مریم خوابوندیمش

دنبال عکس میگشتم که بزارم روی چمدون قدیمی کنار عکس مامان مریم و بابا بزرگ که این عکس از البومی که چهار سال پیش خودش برام اورده بود در اومد و پشتش و که خوندم از تعجب دهنم باز مونده بود از پیامی که 44 سال پیش نوشته و ای زمان دست من رسیده

براش ختم قران دارم میکنم میرم هر روز سر خاکش و 10 صفحه میخونم

برای مراسم شب هفت هم وسایل اماده کردم و بردیم سرخاک

چون سنگ اماده بود روز هشتم سنگ و انداختیم و این هفته هم میان برای نوشتنش ...... یه تیکه سنگ مشکی شد وعده گاه ما و مامان مریم و ناهید جون ..... در سن 64 سال و 6 ماه و 14 روز پر کشید و مثل اسمش ستاره شد توی اسمون

تازه نوشت 20 ابان

عزیز دلم میگذرونیم اینروزا رو سخت اما میگذره و ناچاریم به ادامه دادن ....... این مدت دوست و دشمن و خوب شناختم خیلی ها اذیتم کردن که سپردمشون به خدا و خیلی ها هم کنارم بودن که انشا الله توی شادی هاشون جبران کنم ....... خواب ناهید جون هر شب میبینم و همین رفع دلتنگی میشه برام تا حدودی هر روز قبلی که بیام مدرسه دنبال شما میرم سر خاک نیم ساعتی میشینم قبر و میشورم فاتحه میخونم بعد میام دنبالت .... به همین زودی چهلم رسید و 25 ابان مراسم داریم و بعدم سرخاک

یکی دوباری بردمت بیرون بعد از کلاس موسیقی ...... موسیقی و دوباره دو هفته است میری ناهید جون خیلی ارزو داشت روی استیج ببینتت و مطمئنم که از اون بالا حتما میبینه موفقیت هات رو

و اولین بارونی که مامان نیست عاشق بارون بود

بعد از فوت مامان و دیدنش توی کن قشنگ تب خال زدی و تازه لبت خوب شده

تازه اینجا خیلی ناجور نیست

بمیرم که این مدته چقدر درد کشیدی ...... چند روز پیش حموم بودی منم چون عجله داشتم وسطاش اومدم حموم موهات که رفت کنار دیدم پشت گوشواره ت نیست گفتم اااا ملودی گم شده گفتی نه ..... خلاصه اومدم گوشواره از جلو در بیارم دیدم در نمیاد دست زدم سرواخ گوشت تا دیدم سفت و پف داره ...... و در کمال ناباوری پشت گوشواره کلا رفته بود زیر پوستت حالا چطوری نمیدونم و کلی با بیچارگی و خون اومدن درش اوردم از زیر پوست و گوشتت

اخه این به این بزرگی چطور ممکنه نمیدونم واقعا هنوزم باورم نمیشه .... پشت گوشت قشنگ چاک خورد تا در اومد

تازه نوشت 1 اذر

عشقم بابا سعید 20 ابان برگشت پیشمون رفتم فرودگاه دنبالش اولین بار بود که میومد و ناهید جون باهاش نبود و پشت بابا نمی اومد کلی دلم گرفت اما راضیم به رضای خدا

برامون کلی وسایل اورده بود بابا ...... وسایلی که هر سال مامان میاورد و با دستتش برام اماده میکرد باقالی غوره سبزی خشک و.....

برای 25 ابان مراسم چهلم داشتیم برای ناهید جون همون روز بارونی اومد که سیل کلا همه جارو برداشته بود البته ناهید جون عاشق بارون بود به فال نیک میگیرمش

اونروز خیلی نشد سر خاک بمونیم فردا که رفتم این عکس و گرفتم

شبا هوا خوبه با بابا و تو میری میگردیم ..... باباشی هم که توی تور کنسرت ایرانه و نیست

دیشب هم رفتیم کافه چهار فصل و بعد از مدت ها اب و هوای سرمون عوض شد

خدا بابارو حفظ کنه برامون

تازه نوشت 6 اذر

به همراه بابا سعید رفتم 4 اذر سر خاک ناهید جون البته من هر روز میرم بابا اومد برای خداحافظی باهاش و 5 اذر هم رفت تهران البته باز برمیگرده پیشمون

5 اذر باباشی هم برگشت بعد از 10 روز شب رفتیم بیرون باهم هوا خوب بود از فرصت استفاده کردیم

تازه نوشت 18 اذر

عشقم هوا عالی شده و سعی میکنیم لذت ببریم از هوا و زیاد خونه نمونیم که فکر و خیال اذیتم کنه

اولین چاکوتاه هم رفتیم هفته قبل .... خیلی یهویی بساط جمع کردیم و رفیم و کلی خوش گذشت بهمون

یه شب هم مهمون شما رفتیم لاویا چه مزه ای میده دختر ادم مهمون کنه ادمو

تولد فاطمه هم رفتی و کلی خوش گذروندی

و هدیه ای که براش بردی

تازه نوشت 16 دی

عشقم مدتی گرفتار درس و امتحانات بودیم نرسیدم وبلاگ  بروز کنم . تاریخ ها دقیق یادم نیست اما به ترتیب میزارمشن . سری قبل که بابا سعید اومد رفتیم چاکوتاه

طفلک بابا سعید این دو سه بار که بعد فوت مامان میاد بوشهر همش سرما میخوره اونم شدید این بار خیلی اذیت شد اما باز شکر که خوب شد

شب یلدا امسال برنامه ای که نداشتیم بابا هم سرماخورده بود خودم و خوت تنهایی رفتیم یه دوری زدیم غذامون و توی ماشین خوردیم و برگشتیم هوا  هم خیلی سرد بود

روز قبل شب یلدا کلاس موسیقی داشتی همونجا ازت عکس گرفتم برای یادگاری

یه شب هم رفتیم پارک ریشهر برام گل چیدی اوردی میگی بزن موهات زیبا تر بشی

روز بعدی که کلاس داشتی نمیدونم به چه مناسبت به همه کاراموز ها کیک میدادن و کلی کیف کردی

و بازم یه روز دیگه توی اموزشگاه عاشق این حیاطم

یه روز هم بچه های سنین کودکان اموزشگاه اجرا داشتن باهم رفتیم اجراشون از اونجا هم رفتیم لب دریا باهم

هفته قبل هم باز رفتیم چاکوتاه البته بابا سعید روز قبلش برگشت تهران

چون برای امتحانات ترم اول دو هفته تعطیلتون کردن تصمیم گرفتیم بین دوتا امتحان که 4 روز تعطیل بودی بریم چند روزی کنگون کلی بهمون خوش گذشت پیش خاله محبوبه البته درسات و هم میخوندی

شب اخری هم که اونجا بودیم رفتیم باغ دوستاشون و کلی با بچه هاشون خوش گذشت بهت

پسندها (5)

نظرات (14)

مامان و ماهرخ جون🌜💛مامان و ماهرخ جون🌜💛
13 مهر 02 19:44
منم اسم راتاتویی رو شنیدم😊
فاطمه
21 مهر 02 12:56
وای باورم نمیشه کلاس هفتم بودم یادمه نگاه میکردم وبلاگتون الان میبینم ملودی هفتمه و منم یکی دوسال دیگه باید دانشگاهم تموم کنم😢😢😢چقدر زود میگزره
مامان النا
1 آبان 02 18:33
ای وااااای با هیچ کلامی نمی تونم این غم و بهتون  تسلیت بگم ، منم مادر از دست دادم غم سنگین و بزرگیه روحش شاد و در آرامش ابدی 🖤
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
مرسی عزیزم خدا مادرتون و رحمت کنه
مامان پسملامامان پسملا
2 آبان 02 0:55
وای عزیزم ، قلبم تو سینم انگار نیست ، خیلی غصه خوردم و اشک ریختم ، خدا بهتون صبر بده ، عکسای ناهید جون جلو چشمم ورق میخوره ، روحش شاد.
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
ممنون عزیزم متاسفانه چاره ای نیست جز راضی بود به رضای خدا

2 آبان 02 14:37
خدای من چقدر دلم شکست وقتی فهمیدم مامان ناهید هم پر کشید خدا رحمتش کنه میدونم از دست دادن یه عزیز خیلییی سخته🖤🥀😔
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
ممنون عزیزم
مامان و ماهرخ جون🌜💛مامان و ماهرخ جون🌜💛
2 آبان 02 21:18
تسلیت🌙🖤🖤
طنازطناز
3 آبان 02 2:28
با تمام وجود بهتون تسلیت میگم نسیم خانم 
خدا بهتون صبر بده و امیدوارم غم آخرتون باشه
مادرتون جایگاهشون بهشت ابدی هست ان شاالله. خدا مرگ راحت رو به کسی عطا نمیکنه اینقدر سریع و بدون عذاب 
مرگ راهِ حقِ، مسیری که دیر یا زود هممون طی میکنیم و به بقیه میپیوندیم 
مطمئن باشید هرچقدر صبور تر باشید و کمتر غصه بخورید و به زندگیتون ادامه بدید مادرتون شاد تر و راضی تر هستن
 
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
ممنون از پیام پر از انرژی خوبتون
مامان مهرسا
3 آبان 02 12:46
عزیزم بهتون تسلیت میگم. خداوند انشااله بهتون صبوری بده
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
ممنون عزیزم
مریم
4 آبان 02 20:55
تسلیت میگم،خدا بهتون صبر بده🖤
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
ممنون عزیزم
فاطمه
12 آبان 02 14:08
ای وای خیلی ناراحت شدم خدا رحمتشون کنه😔😔😔😔😔
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
ممنون عزیزم  خدا رفتگانتون و رحمت کنه
میترا
15 آبان 02 13:48
تسلیت میگم خدمتتون روحشون شاد
خیلی خیلی شکه شدم یخ زدم اصلا باور کردنی نیست واقعا ،🖤🖤🌺🌺🌺
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
مرسی عزیزم واقعا خیلی ناگوار و شوکه کنده بود خودمم هم باورم نمیشه این لحظات و تجربه کردم
لیلی
16 دی 02 5:47
من مادرتون رو توی شهرک اکباتان می&zwnjدیدم که می&zwnjآمدند پیاده روی خیلی ناراحت شدم روحشان شاد. 
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
مرسی عزیزم واقعا یادش بخیر که چقدر لحظاتخوبی داشت توی اکباتان
لیلالیلا
16 دی 02 5:53
سلام نسیم جان مدت طولانی ست که من شما و ملودی جون را دنبال می&zwnjکنم ساکن شهرک اکباتان هستم و مادرتون رو همیشه می&zwnjدیدم در حال پیاده روی خیلی از شنیدن خبر فوتشان ناراحت شدم روحشان شاد و یادشان گرامی.
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
سلام عزیزم چه غم انگیز .....
سایهسایه
25 دی 02 13:12
الهی بمیرم  فوت مادرتون رو تسلیت میگم انشاالله که جاشون توی بهشت برین باشه چقدر گریه کردم با این مطلب ..داغ عزیزانی دیروز بودن اما امروز پیشمون نیستن چیز کمی نیست .. قلب فشرده میشه و روح از شدت این داغ به ستوه میاد از خداوند براتون صبر میخوام و انشالله که خداوند عزیزانتون رو حفظ کنه براتون 🙏🏻🙏🏻🌸🌸🌸
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
زنده باشین عزیزم معذرت که باعث ناراحتی تون شد مطلبم ..... خدا رفتگانتون و قرین رحمت کنه مهربونم