ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

چهارشنبه 16 مرداد

1392/5/18 17:43
676 بازدید
اشتراک گذاری

شب قبلش خیلی خوب خوابیدی و طبق معمول ساعت 10:30 لالا کردی و خوابیدنت همین طور ادامه داشت تا ساعت 4 صبح من که دیدم هر چی میام این دست اون دستت میکنم فایده ای نداره یکم شیر برات آوردم و امیدوار بودم که بخوابی . شیر و دادم دستت توی شیشه و رفتم دراز کشیدم اما دیدم حرف زدنت همچنان ادامه داره . بیدار بودنت مهم نبود اما بنده خدا ناهید جون و بابا سعید میترسیدم بیدار بشن . خلاصه حدودای شیش صبح بود که اومدم توی اتاقت و دیدم تموم در و دیوار و تخت و لباست و موهات و هر چیزی که اطرافته شده شیر خالی . جالب برام این بود شیری که توی شیشه داده بودم دستت کمتر از 30 سی سی بود . حالا چطوری این همه جا رو با اون یکم شیر ، کثیف کرده بودی نمیدونم . انگار که یه سطل آب ریختن روی تنم و همون طور ولت کردم و اومدم بخوابم چون  اون ساعت نه میشد حمومت بدم نه اینکه خودت حوصله اش و داشتی . اومدم توی تخت و همین طور به خودم ،بد و بیراه میگفتم فکر کنم فشارم رفته بود بالای هزار از عصبانیت . این خودخوری ادامه داشت تا یک ربع به هشت و نهایتاً از تخت درت آوردم و شروع کردم به تمیز کاری اون روز تا ظهر نق زدی و ظهر هم نخوابیدی و کلاً خیلی اذیتم کردی . عصرش با ناهید جون رفتیم کنار دریا و از شانس بد دوربینم شارژ نداشت و فقط یه دونه عکس تونستم ازت بگیرم که همون و میزارم برات

ناهید جون داشت عکسایی که از شما توی گوشیش بود و نشونت میداد( اون پفک در پس زمینه مال مامان ملودی بودا اشتباه فکر نکنین خجالت)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)