پنج شنبه 17 مرداد
شب و نسبتاً باز بد خوابیدی و تا ظهر از خواب آلو بودن همه اش سرت و به همه جا تکیه میدادی . و اینطوری شد که موقع خوردن ناهار این طوری شدی:
خلاصه ظهر دیروز هم درست نخوابیدی . بعد از چند روز که کلی به ناهید جون و بابا سعید عادت کرده بودیم دیروز عصری برگشتن تهران و واقعاً جاشون خالیه و دلمون براشون تنگ شده . مجبور شدم برای اینکه دنبال ناهید جون گریه نکنی ببرمت توی حموم و نتونستم باهاشون برم فرودگاه و با ، باباشی رفتن . حموم کردیم و آماده شدیم و رفتیم اول برات مامی خریدم و رفتیم یه بستنی خوشمزه هم دادم نوش جان کردی و بعدش رفتیم خونه بابا اسماعیل . شام و اونجا موندیم عمه روشنک هم بود و کلی بهمون خوش گذشت . ساعت 10 بود که برگشتیم خونه و شما خدار رو شکر راحت راحت تا صبح خوابیدی و بیدار نشدی . اما دیروز متوجه شدم تموم بی تا بی هات مال دندون درآوردنه دوباره است اون طور که من نصفه و نیمه دیدم دو تا دندون کرسی دیگه پایین لثه ات و صفت کرده بود .
از بس که با دندون سر شیشه هات و سوراخ میکردی منم دیروز همه رو ریختم رفت جز یه دونه که برای روز نبادا نگه داشتم و برات از دیروز لیوان نی دار رسماً استفاده کردم که خدا رو شکر خوشت اومد .
فدای اون چشمای قشنگت بشم من
اینجا هم شال عمه روشن و انداخته بودی سرت و راه میرفتی ، با لباست هم ست شده ها