یک شنبه 13 مرداد 92
عزیزه دلم دیروز عصر با ناهید جون رفتیم بازار و کلی بهمون خوش گذشت شما هم که خیلی خوشحال بودی و یه دستت و داده بودی به من و یه دستت هم به ناهید جون . خیلی جاهای باریک هم حاضر نبودی دست دوتامون و ول کنی و پشتمون ترافیک درست شده بود . حالا فکر کن هم زمان دلت میخواست یه دونه نی آب میوه هم دستتباشه. اما از اونجایی که طبیعتاً هشت پا نیستی با دهنت گفته بودیش . خلاصه که شکلت خیلی بامزه شده بود . توی بازار پر هست از یخ در بهشت و دستگاه های یخ دربهشتی با رنگای مختلف . اما همه اونایی که سر راهمون بود همه اش یخ خالی بود . دست یه بچه دیدی ، اما من چون یخ بود نخریدم برات گفتم شاید بعدیش یکم آب هم قاطیش باشه اما شما چنان کولی بازی ای در آوردی که هر کی نمیدونست میگفت الهی بمیرم این بچه تا حالا از اینا نخورده و مجبور شدم برای اولین بار به خواسته ات تن بدم و آبروی خودم و بخرم اما از لج دل من همه یخ ها رو هم تا ته خوردی و انگار نه انگار . اگه من بودم اصلا نمیتونستم بخورم اما شمای وروجک یکمش هم نزاشتی بمونه در هر صورت نوش جونت . اینم چند تا عکس از نفسه مامانش .