دو شنبه 14 مرداد 92
عزیزه دلم چند روزی هست که بابا اسماعیل ( بابای باباشی ) فشارشون خیلی پایین و بالا میشه و به همین خاطر یکم حالشون خوب نبود دیروز رفتیم عیادتشون و شما هم کلی خوشحال بودی و وقتی که اسمت و به زبون آوردی نمیتونم وصف کنم که چقدر بابا اسماعیل و مامان مریم خوشحال شدن و ذوق کردن . این روزا صبحا با هم توی خونه هستیم و خیلی راحتم واقعاً هم به کارهای دفتر میرسم هم به کارای خونه و هم شما خیلی خیلی راحتی و گرما نمیخوریم . خلاصه که خیلی روزای خوبی داریم با هم . فقط از این ناراحتم که علاقه به یادگیری هیچ کاری نشون نمیدی و همه اش بی توجهی میکنی و یهو خودت یه کاری رو میکنی که شاخ در میارم و میگم اینو از کجا یاد گرفته ؟ دوست داری خودت کارا رو یا بگیری و همین یکم واسه من حس ناراحتی آورده و حس میکنم شاید برات کم میزارم و مامان خوبی نباشم . این حس خیلی داره اذیتم میکنه . امیدوارم این روزا هم بگذره و شما هر روز بیشتر از دیروز بالنده بشی . البته انصافاً نسبت به هم سن و سال های خودت خیلی معقول ، مودب ، و در کل خیلی مستقلی اما خب من همه اش دلم میخواد بیشتر و بیشتر و بهتر و بهتر چیز ها رو یاد بگیری و بلد باشی . بگذریم این عکسا هم قبل رفتن به خونه بابا اسماعیل ازت گرفتم . عاشقتم شیطونک من .
الهی فدات بشم تا فهمیدی عکس میگیرم مثلا ژست گرفتی
می پرستمت نانازه من
کمر بند این لباس هم کار دسته . از چند تا چیز به درد نخور برات درست کردم و خودم کلی خوشم اومد انگار واقعاً واسه این لباست دوخته شده بود .