ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 16 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

يك روز خيلي خيلي خوب

1392/5/9 10:33
1,455 بازدید
اشتراک گذاری

عزيز دلم ديروز تعطيل بوديم و صبح تا ساعت 10 لالا كرديم . وقتي بيدار شديم من غذا رو گذاشتم روي گاز . بعد چند روز برات ماكاروني درست كردم و اميدوار بودم كه بتوني بخوري . بعد از اون كلي باهم بازي كرديم و صداي خنده هات همه خونه رو پر كرده بود و منم روي ابرا بودم . ناهيد جون  هم پيشمون بود . باباشي هم توي حسينيه شون داشت نذري ميپخت . ساعت 12 گذاشتمت توي صندلي غذات و بزنم به تخته يه بشقاب پر ماكاروني خوردي . بعد از چند روز بي اشتهايي ديدن غذا خوردنت انرژي خاصي بهم داد . بعد از ناهار هم باز كلي بازي و قلقلك و از اين مدل كارا كه حسابي هر دومون  خسته خسته شديم . ساعت 3 بود كه باز لالا كرديم .و ساعت 6 ناهيد جون بيدارم كرد. شما هم تا اون موقع لالا بودي . تند تند بلند شدم و حموم رفتيم باهم و بعدش هم لباس پوشيديم و رفتيم بيرون كه يه دوري بخوريم . كنار دريا نگه داشتم تا ناهيد جون راه بره . قرار نبود من و شما پياده بشيم چون ميترسيدم گرمت بشه ، اما ديدم هوا خوبه و همين شد كه ما هم پياده شديم . واقعا باورم نميشد 8 مرداد باشه و هواي بوشهر اين همه عالي ؟؟؟؟؟ حتي يك قطره هم عرق نكرديم . شما هم مثل خانوما دست توي دست من راه ميرفتي و از خوردن باد به موهات كلي لذت ميبردي و بپر بپر ميكردي . يك ساعتي نشستيم و غروب زيباي خليج فارس رو هم ديديم و بعد از اون يكم با ماشين دور خورديم و ساعت 9 رفتيم خونه . جاتون خالي همسري نذري آورده بود . غذاي شوهر پز كه عدس پلو با گوشت قيمه و پياز داغ و كشمش بود از دور چشمك ميزد و بوش همه جا رو پر كرده بود . من كه عادت ندارم زياد برنج بخورم ، هي ميخوردم و ميگفتم عيسي نذري كه چاق نميكنه ؟ اونم ميخنديد و ميگفت نه اصلاً . بعد از مدت ها كلي برنج خوردم و سر خودم و گول ماليدم كه نذري چاق نميكنه نیشخند حالا ميريم سراغ عكساي خانوم خانوما .

ادامه مطلب و يادتون نره ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)