پر کشیدن مامان مریم
جان دلم توی پست بهار مفصل نوشتم که چطور بهارمون خزون شد با رفتن مامان مریم ..... دقیقا یکم تیر ماه مامان مریم رفت در حالی که فقط 63 سال و یک ماه عمر داشت .... کلی امید کلی ارزو رو هم با خودش برد ....... میتونم بگم بدترین روزای عمرم و تجربه کردم و هنوز هم بعد از گذشت 17 روز هنوز باورم نشده و امید دارم که باز برگرده باز بخنده باز بریم خونش باز باز باز ......😭 اما حیف که بازی در کار نیست
مامان مریم خیلی جنگید با سرطان سینه جنگید اون و شکست داد اما حیف که سرطان اینبار مغز استخوان و خونش و کامل درگیر کرد و دیگه نتونست و جونی نداشت که به جنگیدن ادامه بده خیلی درد کشید خیلی اذیت شد امیدوارم الان لا اقل به ارامش رسیده باشه و بی شک که جاش بهترین جای بهشته داشتن دوتا پدر و دوتا مادر توی دنیا خیلی نعمته که من داشتم اما متاسفانه دوتاش و دیگه ندارم درسته مادر و پدر شوهر بودن اما واقعا هیچوقت جوری رفتار نکردن که حس کنی عروسشونی حس میکردم بچشونم و واقعا جاشون برای همیشه یه گوشه از قلبم خالیه و میسوزه
و منی که این عکس و درست یک ماه قبل یعنی 1 خرداد روز تولدش ازش گرفتم با کلی ذوق و اون عکس شد عکس مراسمشس
سوم تیر ماه روز خاکساری بود
این عکس مال فردای خاکسپاری هست تورو اونروز نبردم انقدر که این مدت اذیت شدی بخاطر مراسم و مهمون میرفتیم خونه مامان مریم لباسش و بغل میکردی گریه میکردی همش گفتم دیگه خاکسپاری نمیبرمت همش میگفتی مامان مریم توروخدا منو تنها نزار 😔
بعدم رفتیم سرخاک بابا بزرگ و براش فاتحه خوندی ..... الان دیگه دوتاشون پیش هم دارن کیف میکنن حتما و بدون درد زندگی میکنن
این گوشیه مامان بزرگه و اخرین تماسش با من و باباشی بوده 😖 دیگه نیست که صدای قشنگش و بشنوم
سهم ما از مامان مریم شد یه عالمه خاطره های قشنگ ..... یه عالمه خنده های قشنگش .... صدای خنده های نازش ...... تصویر چاله های روی لپش وقت خنده ..... خیلی سخته واقعا فکر نمیکنم بتونم ادم سابق بشم فقط بخاطر تو و باباشی دارم تحمل میکنم که شما کمتر اذیت بشین
موبایلش ، عصای چوبیش، کیف کوچولویی که همیشه روی قلب قشنگش آویزون بود و سایلش داخلش میزاشت ،یدونه از تسبیح هاش ، قیچی خیاطی هاش رفت توی ویترین خونمون 😭 اخ اخ ......