ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

پایان 33ماهگی ......... ورود به 34ماهگی

  عشقم ورودت به   ماهگی مبارک                     روز ماهگردت مصادف شده با ولات رسول اکرم و ولات امام جعفر صادق   تازه امروز عروسی خاله مینا ( دختر دایی من ) هستش که ما نتونستیم بریم چون همدان الان خیلی سرده و شما هم تازه از مریضی راحت شدی ترسیدم باز مریض بشی . مینا جونم انشا الله خوشبخت بشی عزیزم و زودی یه نینی نانازی بیاری تا منم خاله بشم .   و اینکه سال 84 چنین روزی خواستگاریمون بود . ...
29 دی 1392

عکس

            ف رزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن. اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور باش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم. … اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا ده، همانگونه که من در دوران کودکی به حرفهای تکراریت بارها و بارها با عشق گوش فرا دادم. اگر زمانی را برای تعویض من میگذاری با عصبانیت این کار را نکن و به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، من نیز مجبور می شدم روزی چند بار ل...
27 دی 1392

عشق اول و آخر من

فدات بشم که اینهمه خوبی نفسه مامان . این روزا لبریزم از حس عاشقی و کلی سرمستم از داشتن گلی مثل تو ، توی باغ زندگیم . این روزا عصر که میشه راهی خونه بازی میشی و کلی هم اونجا رو سفیدم میکنی با تعریفایی که ازت میکنن . از خانومیت و حرف گوش کنیت . تازه وقتی هم که میام دنبالت بدو بدو فرار میکنی و دلت نمیخواد بیای باهام . هر چند که دلم میگیره از فرار کردنت اما خوشحالم که خودتم داری به مستقل شدن و فاصله گرفتن از من علاقه نشون میدی . همیشه نگران روز اول مدرسه رفتنت بودم که خدایا ملودی چطوری میخواد از من جدا بشه و یاد بچه هایی می افتادم که از مامانشون آویزون میشدن و بلند بلند جیغ میزدن و گریه میکردن واون لحظه برام شده بود یه کابوس . اما مثل اینکه این...
26 دی 1392

باز یک عدد مامان بیکار

  یه مدت به خاطر خوندن برای کنکور وقت خلاقیت برای کار های هنری نداشتم اما حالا که سرم خلوت شده باز شروع کردم به تجربه های جدید . این دفعه یک پیغامی از این سایت های نمدی برام اومده بود که خیلی خوشم اومد و گفتم ایندفعه خودم و توی این مدل کارا محک بزنم که یهو ختم شد به دوختن کوسن و یه پتوی نمدی هم داشتم که شروع کردم روبان دوزیش خودم که خیلی خوشم اومد البته پتوش هنوز ناقصه اما از دیشب ساعت 11 تا الان خیلی تند کار کردم و خودم کلی به خودم افتخار کردم .         اینم یه گل بزرگ که انداختم وسطش و حاشیه اون طرفم که مثل عکس بالا باز دوخته میشه     اینم عکس ...
27 دی 1392

وقتی ملودی همه رو سر کار میزاره

دوره زمونه طوری شده که فسقله بچه هممون و سر کار میزاره . من بیچاره این همه برای حرف نزدن این فندقک غصه میخوردم و ناراحت بودم اما دیشب مثل طوطی داشت حرفای عمه اش و تکرار میکرد . سر سفره بهش گفتم بشین . تند تند میگفت بشین بشین . عمه اش میگفت بخور اونم میگفت بخور بخور . ما میگفتیم نکن اونم میگفت نکن نکن . خلاصه که طوطی شده بود و فهمیدم که فندق خوشمزه من کلی هم زبون داره اما دلش نمیخواد حرف بزنه .  انقدرم صداش ملوسه که دلت میخواد غورتش بدی . در کل جدیدا خیلی شیرین تر از قبل شده هم رفتارش هم لوس بازی هاش کاملا معلومه دخمله . یه جا هم که میریم دیگه نیاز نیست بهش تذکر بدم برای کاراش خداروشکر بزنم به تخته خودش خیلی معقولانه و خانمانه رفت...
23 دی 1392

جمعه 20 دی و تولد عمو امین

عشقه من بعد از چند روز خداروشکر دیشب راحت خوابیدی و منم که از خستگی بی هوش شده بودم ساعت 10 از خواب بلند شدم و دیدم روی همون دست که دیشب خوابم برده روی همون دستم بلند شدم و کل بدنم بی حس شده بود . شما هم بیدار شده بودی و آروم برای خودت داشتی بادکنک بازی میکردی . خیلی چسبید . بلند شدم و صبحونت و دادم و عروسک پشت شیشه ماشین و شسته بودم و دیدم خشک شده خواستم بزار توی کیفم که از دستم برداشتیش و منم گفتم بزار بازی کنه . بعد چند دقیقه اومدی و بزور میخواستی یه چیزی توی دهنم بزاری . دیدم بله چشم نی نی اسکندر بنده خداست . کلاً چشم همه رو در میاری خدا به ما رحم کنه وگرنه چشم ما هم در میاری و با قصاوت تمام میجویی      ظ...
20 دی 1392

حال و هوای این روزا

جونم برات بگه که از شنبه هفته قبل یعنی از 7 دی تا همین امروز خیلی روزای سختی و داشتیم . هر روز گریه . هر روز نق نق . هر روز بد خوابی و پریدن از خواب با جیغ . شبا به خدا التماس میکردم که راحت بخوابی تا خودم هم بتونم راحت بخوابم اما خدا اصلا حرفام و گوش نمیداد . خودم هم مریض بودم اما واقعا مگه گذاشتی ذره ای استراحت کنم . همه اش دکتر و دارو های رنگ و وارنگ و قوربونت برم که خیلی بد دارویی و هر بار قبل دادن دارو بهت میمیرم و زنده میشم . اما خدا رو شکر بزنم به تخته دوباره اشتهات خوب شده و شکم رویت هم خوب شده . فقط یکم سینه ات خلط داره که داری دارو میخوری و بعد 10 روز امروز حالت خداروشکر خوب بود و من بعد مدتی معنی زندگی و دوباره فهمیدم . اما الان ...
18 دی 1392

شیطنت های این روزا

جدیدا علاقه خاصی پیدا کردی هر چیزی و تشریح کنی و به قطعات ریز تبدیل کنی از کاغذ گرفته تا گل و هر چیزی که فکرش و بکنی . این دوتا هم هنر امروزته       خدارو شکر الان دوروزه بالا نیاوردی و شکم رویت هم بهتره . فقط نیتت این بود منو دق مرگ کنی و زجرم بدی بعدم که بچه ها بزرگ میشن به مامان هاشون میگن مگه شما واسه من چکار کردین ؟ اینم معرفته اولاده ...
12 دی 1392

سفر شیراز و بدترین سفر توی عمرم

اول از همه از دوستای خوبم تشکر میکنم که توی نبودمون جویای حالمون بودنو نگرانمون شده بودن . میبوسمتون. حالا شرح سفر     دو بار نه اومد برامون اما باز راهی شدیم .ما ساعت 10:30 دقیقه صبح 4 دی راهی شیراز شدیم . من ، باباشی ، ملودی و ناهید جون . توی راه همه چیز عالی بود و خیلی خوش گذشت کلی هم تنقلات خوردیم و ملودی هم پا به پای ما نوش جان میکرد فداش بشم الهی .     چیپس     مارش مالو کنار تخته هم واستادیم و جاتون خالی بستنی خوردیم           ملودی بستنی و فالوده خورد منم ملودی و هام هام خوردم   ...
12 دی 1392
1