ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

حال و هوای این روزا

1392/10/18 0:44
681 بازدید
اشتراک گذاری

جونم برات بگه که از شنبه هفته قبل یعنی از 7 دی تا همین امروز خیلی روزای سختی و داشتیم . هر روز گریه . هر روز نق نق . هر روز بد خوابی و پریدن از خواب با جیغ . شبا به خدا التماس میکردم که راحت بخوابی تا خودم هم بتونم راحت بخوابم اما خدا اصلا حرفام و گوش نمیداد . خودم هم مریض بودم اما واقعا مگه گذاشتی ذره ای استراحت کنم . همه اش دکتر و دارو های رنگ و وارنگ و قوربونت برم که خیلی بد دارویی و هر بار قبل دادن دارو بهت میمیرم و زنده میشم . اما خدا رو شکر بزنم به تخته دوباره اشتهات خوب شده و شکم رویت هم خوب شده . فقط یکم سینه ات خلط داره که داری دارو میخوری و بعد 10 روز امروز حالت خداروشکر خوب بود و من بعد مدتی معنی زندگی و دوباره فهمیدم . اما الان خودم خیلی خسته و بی جونم . هم جسمم هم روحم اما همین که شما خوب باشی خودش کلی انرژیه . انشا الله همه درد و بلات بیاد واسه من . امروز عصر بردمت خونه بازی تا بازی کنی و کلی بهت خوش گذشت .

 

 

 

 

 

 

 

همیشه دوست داشتم بچه ها رو نزنی اما اگه کسی زدت بزنیتش و از خودت دفاع کنی امروز هم همین اتفاق افتاد . توی خونه بازی یه پسری بود که همه بچه ها رو میزد و شما هم بی نصیب نموندی از دستش .یه دونه زد توی سرت تا من اومدم دعواش کنم دیدم شما انگار که به دستت فنر وصل بود و در جوابش یه دونه زدی توی سرش و گریه اش گرفت و مربی ها هم دعواش کردن . خوبه بچه تو سری خور نباشه بهت افتخار کردم عشقم .قلب و وقتی که بازی میکردین و نوبتی بود اون بازی مخصوص، تا مربی بهت میگفت بیا تا دوستت هم بازی کنه زود میومدی بیرون اما بچه های دیگه لج میکردنو حسابی اذیت میکردن بندگان خدا رو . اونجا هم خیلی بهت افتخار کردم .

بعد از اونجا رفتیم خونه بابا اسماعیل طبق معمول هر روزه . دو شب اخیر خیلی اونجا گریه میکردی و بندگان خدا دلشون میسوخت برات . اما امشب حسابی از دل همهشون در آوردی و همه رو خوشحال کردی . حیف که دوربینم و نبرده بودم ، اونجا کلاه ایمنی موتور عمو امید و میذاشتی روی سرت و کلی ذوق میکردی . انقده خوردنی شده بود قیافت که دلم میخواست یه جا قورتت بدم نمکیه من . موقع رفتن هم من و بابا از در اومدیم بیرون و هر چی گفتیم بیا تا بریم حتی نگامونم نمیکردی و رو مبل لم داده بودی . حتی ما اومدیم و در خونه رو هم بستیم اما انگار نه انگار تا اینکه عمو امین آوردت تا ما سردمون نشه وگرنه خودت دلت می خواست بمونی اینم یه اتفاق نادر بود که برای اولین بار افتاد .

الان دو روزه تا پی پی میکنی خودت میری کف اتاقت میخوابی و در کشویی که توش مامی هات هست و باز میکنی که من بیام عوضت کنم . امشبم خونه بابا بزرگ یهو رفتی و از توی کیفم مامی و دستمال مرطوبت و درآوردی و اومدی دست منو میکشیدی سمت اتاق که دیدم بله بازم پی پی کردی . فقط کاش به جای بعدش یاد بگیری قبلش خبرم کنی تا از شر مامی راحت بشی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (20)