ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

سفر شیراز و بدترین سفر توی عمرم

1392/10/12 11:29
1,719 بازدید
اشتراک گذاری

اول از همه از دوستای خوبم تشکر میکنم که توی نبودمون جویای حالمون بودنو نگرانمون شده بودن . میبوسمتون. حالا شرح سفر

 

 

دو بار نه اومد برامون اما باز راهی شدیم .ما ساعت 10:30 دقیقه صبح 4 دی راهی شیراز شدیم . من ، باباشی ، ملودی و ناهید جون . توی راه همه چیز عالی بود و خیلی خوش گذشت کلی هم تنقلات خوردیم و ملودی هم پا به پای ما نوش جان میکرد فداش بشم الهی .

 

 

چیپس

 

 

مارش مالو

کنار تخته هم واستادیم و جاتون خالی بستنی خوردیم

 

 

 

 

 

ملودی بستنی و فالوده خورد منم ملودی و هام هام خوردم

 

 

بعد از خوردن بستنی به راهمون ادامه دادیم و برای ناهار رسیدیم کازرون و گفتیم حیفه تا اینجا اومدیم کباب کازرون و نخوریم . جاتون خالی واقعا مزه داد

 

 

 

 

و در همون لحظه بود که بالاخره ملودی یاد گرفت مستقیما با لیوان آب و یا مایعات بخوره چون همیشه عادت داشت با نی بخوره و من بعضی جاها یادم میرفت نی ببرم خیلی اذیت میشدم اما خداروشکر دیگه یاد گرفت. به راهمون ادامه دادیم و ملودی آخرای راه تا شیراز توی بغل ناهید جون لالا بود .

 

 

 

 

 

یعنی هلاک این عکستم

 

ساعت 4 رسیدیم شیراز و مستقیم رفتیم هتل . توی هتل هنوز لباسامونو در نیاورده بودیم که هوس چایی کردیم و چایی ریختیم که بخوریم . یهو دیدم جیغ ملودی رفت هوا و چایی ریخته روی سینه اش . من فقط توی سرم میزدم و جیغ میکشیدم و ملودی هم جیغ میزد . تند تند ناهید جون و بابا عیسی لباست و درآوردنو سریع پماد سوختگی زدیم برات اما بازم دو تا تاول زد . الهی که کور بشه مامانت و بدنت و این طوری نبینه اما بازم خدا خیلی رحم کرد .

 

 

اون شب هم این طوری تموم شد . فردا صبح رفتیم بازار وکیل و بعد از بازار وکیل چون هتلمون نزدیک ارگ کریم خانی بود رفتیم اونجا و کلی بازی کردی و بدو بدو کردی . هوا هم واقعاً عالی بود .

 

 

 

 

این عکسه نصفه نیمه هست اما خودم خیلی دوسش داشتم برای همین گذاشتمش

 

 

 

 

 

 

5 دی شب دعوت بودیم شام خونه خاله محبوبه . و واقعا زحمت کشیدن و همه چیز عالی بود و شما هم خیلی خانوم بودی و کلی به هممون خوش گذشت . 6 دی صبح رفتیم هایپر استار و اونجا هم خوش گذشت و شما هم خوشحال بودی و کلی ماشین سواری کردی . من و ناهید جونم یه دل سیر گشت زدیم برای خودمون .

 

 

 

 

 

 

شب هم دعوت بودیم شام خونه خاله حدیث . اونا هم حسابی زحمتشون دادیم و واقعا شب بی نظیری بود چون اصلا حتی یکبار نگفتم ملودی نکن ، یا دست نزن . یه خانوم به تمام معنا بودی . خیلی وقت بود جایی انقدر حس آرامش نداشتم

 

 

 

 

 

 

 

 

اینم طاها جون پسر خاله حدیث . چون اصلا از صندلیش استفاده نمیکنه به جاش شما رو نشوندیم تا شامت و بخوری

اینم یکسری عکس ها توی هتل بعد از برگشتن از مهمونی

 

 

 

صبح روز هفتم منو شما و ناهید جون رفتیم یه دوری خوردیم و ساعت 12 هم هتل و تحویل دادیم چون ظهر ناهیدجون راهی تهران بود و باباشی هم قرار بود مارو بزاره خونه خاله حدیث و برگرده بوشهر . بگذریم که به چه مصیبتی سرت و گرم کردیم تا نفهمی ناهید جون با ما نمیاد و فرار کردیم و نتونستم با مامانم درست و حسابی خداحافظی کنم . خدارو شکر با اینکه این چند روز همه اش به ناهید جون وصل بودی و همه اش دنبالش میگشتی اصلا بهونه نگرفتی و من کلی خوشحال بودم . ظهر که رسیدیم خونه خاله حدیث رفتیم حمومت دادم و ناهار وخوردیم و لالا کردیم و عصرش به همراه خاله و شوهرشونو دوتا پسرش و خواهر خاله رفتیم چمران و آش کارده و باقالی خوردیم البته من و شما نخوردیم . چون آش کارده که من اصلا دوست ندارم و شما هم کلا از این چیزا نمیخوردی . اما در عوض کلی بدو بدو کردی و خوش حال بودی .

 

 

بعدش هم اومدیم خونه و خاله حدیث ته چین مرغ درست کرده بو.د و خوردیم و شما هم تند تند میخوردی و خیلی خوشت اومده بود اما همین برامون شد دردسر . شب که خوابیدیم تا ساعت 5 خواب بودی . اما ساعت 5 با هق زدن بیدار شدی و روتون گلاب  تا ساعت 7 چهار بار بالا آوردی اونم پر از مرغ های نجویده . باز خوابیدی

 

 

ساعت 9 بیدار شدی و خیلی حالت خوب بود و بدو بدو میکردی . منم بردمت توی حیاط یکم آفتاب بخوری و بازی کنی

 

 

 

یکم که بازی کردیم اومدیم که ناهار بخوریم شما که اصلا میل نداشتی و باز دو بار بالا آوردی دیگه گفتم خاله ببرتمون دکتر و بنده خدا با بچه کوچیک ما رو برد بیمارستان و دکتر برات یک چهارم آمپول کلومیپرامید زد و قطره هم داد . اومدیم خونه و تا ساعت 7 شب خواب بودی و ساعت 7 دو دفعه و هر بار مدت 10 دقیقه دلپیچه ای داشتی که فقط جیغ میزدی و باز خوابیدی اما از بس بی جونو بیحال بودی نگران بودم وهمین شد که باز ساعت 10 و نیم رفتیم بیمارستان و دکتر کلی شربت داد و چون یکم تب کرده بودی شیاف برات تجویز کرد . اومدیم خونه بعد از خوردن داروها تا صبح راحت خوابیدی و خدا رو شکر تبت هم اومد پایین . روز 9 دی خاله حدیث سفره امام حسن داشت برای طاها . شما هم خیلی حالت خوب بود قط شکم روی داشتی یکم .  اون روز و حموم رفتیم و کلی اب بازی کردی .

 

 

 

اینم طاها کوچولو . قبول باشه عزیزم نذرت

 

ساعت 7 قرار بود از خونه خاله حدیث بریم و دو سه روزی هم خونه خاله محبوبه باشیم و اون شب رفتیم زاویرا و خیلی حالت خوب بود و اشتها هم داشتی و چند تا دونه سیب زمینی سرخ کرده خوردی و من خوشحال بودم

 

 

 

 

ساعت 10 هم رفتیم خونه و باز خوابت میومد و لالا کردی . تا صبح راحت خوابیدی اما از صبح دوباره بالا آوردنات شروع شد باز کارمون به بیمارستان کشید از بس بی حال بودی . این بار مجبور شدیم برات سرم بزنیم . باز هم خاطرات چند ماه پیش برام زنده شد اما چاره ای نبود . 2 ساعت اول سرم خوابت برد

 

 

ولی نیم ساعت آخر خودت و میکوبیدی روی تخت و از بس دستت و تکون دادی و گریه کردی که همه آتل و چسب های دستت باز شد و مجبور شدن سرم و در بیارن البته گفتن همین قدر هم کافیه . بنده خدا پرستارا برات با دستکش های جراحی بادکنک درست کردن و روشم نقاشی کردن خیلی با نمک بود و همین یکم آرومت کرد. ساعت 3 و نیم راهی خونه شدیم و برف هم شروع به باریدن کرد. تا عصر خواب بودی و عصرش به تجویز دکتر یکم ماست بهت دادم که خیلی با اشتها خوردی و منم از همه جا بی خبر . از اونجایی که همیشه عادت داری عصرا بری بیرون به در خونه چنگ میزدی و گریه میکردی و از بس ادامه دادی آوردی بالا اونم چه بالا آوردنی . تموم رخت خوابای خونه دوستم به لجن کشیده شد و واقعا نمیتونستم حتی توی چشماشون نگاه کنم هر چند اونا میگفتن مهم نیست اما از خجالت آب شدم . دیدم حالت بده و بهتره هر طور شده سریع خودم و برسونم بوشهر که اگه خدای نکرده کارمون به بستری کردن کشید لا اقل شهر خودمون باشیم . این شد که شبونه ساعت 9 و نیم یه سمند سیر و سفر دربست کردیم و برگشتیم بوشهر و خداروشکر طی مسیر خوابت برد و منم چون 4 روز بود نخوابیده بودم از حال رفتم و خوابیدم طوری که 11 بار پشت هم صدای موبایلم و نشنیدم راننده تکونم داد تا فهمیدم وجواب دادم . جاده هم برف سنگینی نشسته بود و مجبور بودیم با سرعت 40 تا حرکت کنیم بعدش هم بارون بود . خلاصه به هر زحمتی بود رسیدیم .توی خونه  از خستگی با مانتو روسری خوابیدم . خداروشکر که از دیروز تا الان حالت خوبه و فکر کنم فقط نیت کرده بودی من بیچاره عذاب بکشم و بعد مدتی که رفته بودم آب و هوا عوض کنم جیگرم خون بشه و برگردم . دیگه توبه کردم پام و از بوشهر بزارم بیرون

 

پسندها (1)

نظرات (29)