عشق اول و آخر من
فدات بشم که اینهمه خوبی نفسه مامان . این روزا لبریزم از حس عاشقی و کلی سرمستم از داشتن گلی مثل تو ، توی باغ زندگیم . این روزا عصر که میشه راهی خونه بازی میشی و کلی هم اونجا رو سفیدم میکنی با تعریفایی که ازت میکنن . از خانومیت و حرف گوش کنیت . تازه وقتی هم که میام دنبالت بدو بدو فرار میکنی و دلت نمیخواد بیای باهام . هر چند که دلم میگیره از فرار کردنت اما خوشحالم که خودتم داری به مستقل شدن و فاصله گرفتن از من علاقه نشون میدی . همیشه نگران روز اول مدرسه رفتنت بودم که خدایا ملودی چطوری میخواد از من جدا بشه و یاد بچه هایی می افتادم که از مامانشون آویزون میشدن و بلند بلند جیغ میزدن و گریه میکردن واون لحظه برام شده بود یه کابوس . اما مثل اینکه اینبارم خدا داره لطفش و شامل حالم میکنه تا خیالم از یه مرحله دیگه زندگی شما راحت باشه . خدایا ممنونم . این روزا خوشت میاد حرفا رو تکرار کنی البته همون چیزای قبل و . دو تا چیز جدیدم میگی که بابا یادت داده .
زنگی بابا : زندگی بابا
زنگی ماما : زندگی مامان
صدای قطارم که در میاری به اضافه صدای آمبولانس
دیروز اولین جشن تولدی رو که من هم باهات نباشم و تجربه کردی . توی مهد یه نینی تولدش بوده . و کلی هم بهت خوش گذشته بود . اینم یک اولین دیگه بود توی زندگیت . انشا الله همیشه خودتم اولین باشی توی همه کارات .
صبحا که بیدار میشی بعد از یکم بازی میای جلو در تراس اتاق کار من میشینی و حموم آفتاب میگیری و کلی لذت میبری و اکثر اوقات منم برات کشمش میارم و کلی خوشحال میشی چون واقعا عاشق کشمشی .
دیشب بعد از مهد رفتیم خونه بابابزرگ . بابا بزرگ هم برات شعر میخوند که شما هم رفتی وسط و شروع کردی به هنر نمایی و رقصیدن که همه دلشون میخواست غورتت بدن . متاسفانه دوربین جا مونده بود خونه اینم اولین رقص حرفه ایت بود توی جمع . البته فکر کنم از خانواده پدریت به ارث بردی چون من کلا اهل این کارا نیستم .
خوشبختی ، داشتن کسی است
که بیشتر از خودش
تــــــــــو را بخواهد....
و
بیشـــتر از تــــــــو
هیـــــــــــچ نخواهد
و
تــــــــــو ...
برایش تـــــــمام زندگی باشی ...