نذری پزون 15 آبان 93
عمره مامان پنجشنبه توی خونه بابا اسماعیل همه بچه ها با هم نذر داشتن آش بپزن . ما هم رفتیم . شما از اونجایی که کلا به گل و سبزی و چمن و از این طور چیزا خیلی علاقه داری و منم دائم باید بهت تذکر بدم که این بدبختا رو پرپر نکن گناه دارن ، اون روز چون من و شما رفته بودیم بازار تا یه سری لباس زمستونی برات بخرم دیر رسیدیم و کارا رو شروع کرده بودن . با بدو ورودمون به اونجا با دیدن حجم بزرگی از سبزی وسط خونه دچار هیجان شدی و احتمالا توی دلت میگفتی منو این همه خوشبختیییییییییییی محاله محال . از طرفی هم چون میدیدی اینبار بهت تذکر نمیدم بیشتر متعجب بودی و توی قیافت هم مشهوده
از بهت و تعجب که خارج شدی شروع کردی به کمک کردن
خلاصه مشغول شدیم و واقعا خوش گذشت چون خیلی وقت بود اینهمه دورمون شلوغ نبود و کلی خندیدیم . اما دیدم شما دست شویی داشتی و شکمت یکم روون بود و نگران شدم که نکنه خدای نکرده این ویروس جدیده رو گرفته باشی . گفتم بریم خونه . اما سر مسیر گفتم بزار موز بخرم برات تا بخوری . و خدا رو شکر دیگه مشکلت حل شد . و اینطور شد که دوباره اومدیم خونه بابا بزرگ .یه خانوم به تمام معنا بودی و بیشتر وقتا توی حیاط قاطی مردا نشسته بودی و بنده هم لذتی دو چندان بردم
تا یک گذاشتم بازی کنی و ساعت یک شما رفتی و خوابیدی و من بیشتر از قبل خوش گذروندم چون خیالم راحت بود نمیخواد مواظبت باشم . ساعت 4 صبح تموم شد کارا و گفتم منم یکم بخوابم اما مگه صدای خروس گذاشت منم که خوابم سبک . هیچی دیگه اومدم و دیدم میخوان توی ظرف یکبار مصرف بریزنشون و منم کمک میکردم در پخش کردنشون . واقعا خسته شدیم و دیروز همه اش در حال چرت زدن بودیم . اما بازم میگم خانوووووووووووووووم بودی