یک مرحله جدید توی زندگی هم تو هم من
عزیزه دلم از دیشب تا حالا همه اش یه حس مجهول توی وجودم هست که تا الان به این شدت حسش نکرده بودم . یادمه زمانی که فهمیدم تو رو باردارم همچین حسی داشتم همه اش میگفتم یعنی من میتونم یه بچه به اون کوچیکی که برای همه کاراش به من نیاز داره رو بزرگ کنم ؟ یه حس ترس ، خوشحالی ، ناراحتی ، نگرانی و خیلی از حسا رو داشتم که با هم ادقام شده بود . مرحله مرحله بزرگ شدنت و شاهد بودم و به جرات میتونم بگم همیشه کنارت بودم با هر مرحله از بزرگ شدنت ذوق کردم و با هر کار جدیدی که یاد گرفتی کلی حس سر بلندی کردم . مدتی بود که همه اش دلشوره حدود دو سال دیگه رو داشتم که باید بری پیش دبستانی . اما میگفتم تا اون موقع خیلی زمان مونده اما با اتفاق دیروز متوجه شدم که گذر زمان چقدر سریع تر از تصور داره پیش میره . دیروز روز اولی بود که بعد از تعطیلات عید نوروز بردمت مهد . تا الان خیلی کارا رو توی مهد بهتون یاد میدادن اما خب برنامه زمان بندی شده ای نداشت یعنی هر وقت می خواستم میبردمت و هر وقتم میخواستم میاوردمت خونه . اما دیروز بهم چند تا کاغذ دادن که توش برنامه اموزشی بود که همین منو ترسوند . ترسیدم به جرات میگم خیلی هم ترسیدم . خدایا یعنی من میتونم ملودی رو بفرستم کم کم توی محیط اموزشی اونم از نوع قانون مند که تایم رفت و امدش مشخصه و اگه نره غیبت میخوره ؟ یعنی ملودیه من اینهمه بزرگ شده بود و من نمیدونستم ؟ واقعا نمیدونم چه حسی دارم حس بالندگی و غرور که تا این مرحله از زندگیت و تونستم پشت سر بزارم و حس بغض و گریه از اینکه دلم برای بچگی هات و همه شیرین کاری هات تنگ میشه . خیلی سر در گم شدم واقعا . فقط امیدوارم خدا توی این مرحله از زندگی هم هر دومون رو کمک کنه . هنوزم باورم نمیشه که بشینی سر کلاس و بتونی قبول کنی که نباید طی اون تایم از اونجا بیای بیرون. اما خب مطمئناً مربی ها یه چیزی میدونن و واقعا خیلی کارشون سخته . اینم یه اولین دیگه اولین برنامه کلاسی