ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 14 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

مامان بزرگ ..........

1392/11/14 0:22
1,367 بازدید
اشتراک گذاری

دلم نمیخواست توی وبلاگت مطلب غمگین بزارم اما دیگه نمیشد . اینم جزئی از خاطرات محسوب میشه اونم از نوع تلخش . هر چند که خیلی کوچیکی و الان درکش نمیکنی اما خب من با همه تار و پودم درکش میکنم . 13 بهمن 1392 مامان بزرگم ( مامان بابا سعید ) پر کشید و از پیشمون رفت . اسمش فرشته بود و الانم مثل فرشته ها باز برگشت پیش خدا . و من بازم نتونستم باشم مثل مرگ پدر بزرگم ( بابای ناهید جون ) . غربت خیلی سخته و و خیلی بده که حتی نتونی برای آخرین بار بوی عطر تن عزیزت و حس کنی . بیشتر از این نمیتونم بنویسم چون واقعا حالم خوب نیست .

 

مامان بزرگ جونم این شعر و از نوه کوچیکت قبول کن و منو ببخش که نتونستم بیام . آخه واسه مشهد تا جمعه بلیط نبود و من رو سیاه شدم .

 

 

پیر ای مادر بزرگ
به سراغت آمدم ، هرچند دیر!‏
‏ به کجا ها رفته ای ؟

دلم برای سر سپردن
به زانوهایت تنگ شده است
و دهانم حسرت چشیدن طعم
یک کشمش و مشتی نخود چی
که به ضریح مسجد متبرک کردی
به تمنای دستت مانده !‏

تو کجایی ؟
دل من در عطش نگاه بی جواب‏
قاب عکس ات روی طاقچه مانده است ،
‏ اما باز نه صدایی هست و نه حتی
‏ چشمانت در عکس لحظه ای ‏
‏ از این همه خیره شدن خسته
‏ پلک می زنند !‏


مادر بزرگ
به خیالت سفرت به درازا نکشیده ،
فکر نمی کنی برای رفتن خیلی زود بود ‏

‏ تو کجایی مادر بزرگ
‏ خستگی های پدر ،
‏ بر تن اش خشک شده اند‏

‏ و عمویم ،‏
‏ در دویدن به دنبال عطر تو‏
‏ در میان کوچه های خاطره گم شده است !‏
‏ ‏
من گفتم و باز تو شنیدی
‏ اما پاسخم هیچ ندادی !‏

چه باک
بازم به سراغت خواهم آمد
‏ با شاخه گلی ،‏
‏ تا که شاید دل تو نیز تنگ شد
‏ و گوش هایم را در پس این همه سال سکوت‏
‏ به طنین آشنای صدایت ، لحظه ای میهمان کنی !‏
 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (34)