مامان بزرگ ..........
دلم نمیخواست توی وبلاگت مطلب غمگین بزارم اما دیگه نمیشد . اینم جزئی از خاطرات محسوب میشه اونم از نوع تلخش . هر چند که خیلی کوچیکی و الان درکش نمیکنی اما خب من با همه تار و پودم درکش میکنم . 13 بهمن 1392 مامان بزرگم ( مامان بابا سعید ) پر کشید و از پیشمون رفت . اسمش فرشته بود و الانم مثل فرشته ها باز برگشت پیش خدا . و من بازم نتونستم باشم مثل مرگ پدر بزرگم ( بابای ناهید جون ) . غربت خیلی سخته و و خیلی بده که حتی نتونی برای آخرین بار بوی عطر تن عزیزت و حس کنی . بیشتر از این نمیتونم بنویسم چون واقعا حالم خوب نیست .
مامان بزرگ جونم این شعر و از نوه کوچیکت قبول کن و منو ببخش که نتونستم بیام . آخه واسه مشهد تا جمعه بلیط نبود و من رو سیاه شدم .
پیر ای مادر بزرگ
به سراغت آمدم ، هرچند دیر!
به کجا ها رفته ای ؟
دلم برای سر سپردن
به زانوهایت تنگ شده است
و دهانم حسرت چشیدن طعم
یک کشمش و مشتی نخود چی
که به ضریح مسجد متبرک کردی
به تمنای دستت مانده !
تو کجایی ؟
دل من در عطش نگاه بی جواب
قاب عکس ات روی طاقچه مانده است ،
اما باز نه صدایی هست و نه حتی
چشمانت در عکس لحظه ای
از این همه خیره شدن خسته
پلک می زنند !
مادر بزرگ
به خیالت سفرت به درازا نکشیده ،
فکر نمی کنی برای رفتن خیلی زود بود
تو کجایی مادر بزرگ
خستگی های پدر ،
بر تن اش خشک شده اند
و عمویم ،
در دویدن به دنبال عطر تو
در میان کوچه های خاطره گم شده است !
من گفتم و باز تو شنیدی
اما پاسخم هیچ ندادی !
چه باک
بازم به سراغت خواهم آمد
با شاخه گلی ،
تا که شاید دل تو نیز تنگ شد
و گوش هایم را در پس این همه سال سکوت
به طنین آشنای صدایت ، لحظه ای میهمان کنی !