ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

5 آذر و شروع دو اتفاق بزرگ برای ملودی

1392/9/5 23:27
903 بازدید
اشتراک گذاری

از امروز صبح دیگه به صورت خیلی سفت و سخت شروع کردیم مراسم مامی گیرون رو و امیدوارم که همکاری کنی . البته نمیدونم چرا این همه کم جیش میکنی با اینکه مایعات هم زیاد میخوری متفکر. صبح ساعت 10 باز گذاشتمت و مامیت نکردم و نشستی روی قصری و کلی من شعر و بازی که شما دستشویی کنی اما فایده نداشت و تا از قصری بلندت کردم حدود 5 دقیقه بعدش جیش کردی . از اون وقت تا ساعت 1 هر 15 دقیقه یکبار میزاشتمت روی قصری مدت 5 دقیقه اما اصلا جیش نکردی تا دیگه وقت خواب شد ومجبور شدم مامیت کنم . فقط نکته مثبتش اینه که با اینکه زیاد از قصری خوشت نمیاد اما تا میارمش جلو تی وی میزارم میای و شلوارت و میدی پایین و میشینی . برای شروع فکر کنم خیلی خوب باشه همین قدر. عصری که حمومت دادم باز مامی شدی چون میخواستم جایی ببرمت که توی همین پست جریان اون هم برات مفصل توضیح میدم . ساعت 9 باز مامی نداشتی تا همین چند دقیقه پیش که لطف کردی تا از قصری بلند شدی جیش کردی و بازم توی خودت . اما من برای روز اول واقعاً ازت راضی بودم و انشا الله هر روز بیشتر همکاری میکنی امروز دوتا شلوار خیس شد و واقعاً عالیه . 

 

بعداً نوشت :

همین 5 دقیقه پیش پ ی پ ی کردی اونم توی قصری هورااااااااااااااااااااا . الهی مامان فدای این دختر نازش بشه عسله من انشا الله زود زود راحت بشی از مامی جالب که خودت هم برای خودت دست میزدیتشویق

 

 

اتفاق بزرگ بعدی این بود که تا الان نشده بود از من دور باشی و حتما پیش بابا بودی یا چند بارم پیش ناهید جون . اما تعدادش از انگشتای دستم کمتر بود . الان دوروزه که میبرمت یه خونه بازی که مهد کودک هم هست و واقعاً خوب و مرتبه و خیلی خوشم اومد از محلش و نزدیک خونمون هم هست . خانه بازی رنگین کمان . دیروز خودم پیشت موندم تا ببینم غریبی نکنی و برخورد مربی ها رو ببینم که خدا روشکر همه چیز خوب بود حتی تصمیم گرفتم که یه روز در میون ثبت نامت کنم و روزی 4 ساعت بری مهد . اما با خودم گفتم اول امتحان کن ببین تنها میمونه یا نه . دیشب که این تصمیم و گرفتم داشتم از استرس دیونه میشدم آخه همون قدر که شما به من وابسته شدی من صد برابر طاقت دوریت و ندارم اما گفتم که این مرحله هم برای بزرگ شدنت لازمه و خودم و دلداری دادم . امروز عصر دل و به دریا زدم و 2 ساعت گذاشتمت و خودم هم رفتم خونه عموی بابا که نزدیک باشم و اگه بی قراری کنی تند بیام دنبالت اما خدا رو شکر خیلی خوب همکاری کردی و مربی گفت حتی یکبارم گریه نکرده و رو سفیدم کردی حتی وقت رفتن گریه کردی و نمیخواستی بیای هورا اما خودم خیلی دلم برات توی همین زمان کم تنگ شد و ناراحت بودم اما خب باز هم مثل همیشه شما بهم فهموندی که خیلی بزرگ شدی و خانوم تر از اونایی هستی که فکر میکنم . و پروژه مهد رفتن حتما ادامه پیدا خواهد کرد . 

اینم دخملی مامان دیروز و امروز قبل از رفتن به مهد چوچک قلب

 

 

 

 

 

♥ تو یکی یدونه مامانی . دوستت دارم بیشتر از جونم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)