داستان یک خرس روشن دل
چند روزی بود صبح ک بلند میشدم و میومدم از توی تخت بیارمت پایین با کوهی از پشم شیشه که پایین تختت ریخته بود مواجه میشدم . اما هر کدوم از عروسکای توی تختت و وارسی میکردم اثری از پارگی نمیدیدم . تا اینکه اون روز دیگه متوجه شدم کدومشون دلیلش هم این بود که انگشتت توی سوراخ چشم این خرس بیچاره گیر کرده بود . چشماش و خیلی وقت پیش درآورده بودی و دوخته بودمش . اما دیگه دلم به حالش سوخت و روش یه عمل زیبایی انجام دادم و دوتا چشم براش گذاشتم
البته چشماش مثل چشمای کلاه قرمزی دو رنگه و تابه تاست . خخخخخخخخ . ولی خب از کور بودن و هر روز انگشت توی چشم رفتن بهتره
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی