یه بعد از ظهر مادر و دختری
امروز برای اولین بار بود که وقتی میرفتی حموم گریه میکردی و داخل حموم همه اش دنبال این بودی که در و باز کنی و بیای بیرون . البته تقصیر من بود . ساعت 6 و نیم از خواب بلند شدی و چون میخواستم ببرمت بیرون برای اینکه دیر نشه از توی تخت مستقیم بردمت توی حموم . خب آدم بزرگ هم باشه هنوز یخ خوابش باز نشده بره زیر آب یکم ناجوره واسه اش . اما آخراش دیگه خوشت اومده بود که ما اومدیم از حموم بیرون . آماده شدیم و رفتیم توی خیابونا با ماشین دور زدیم . به نیت این در اومدم از خونه که ببرمت یکم راه بری اما دیدم از بس هوا شرجیه بهتر توی ماشین بمونیم . اما در عوض رفتیم و یه کافی شاپ با هم بستنی شکلاتی خوردیم . الهی فدات بشم هر قاشق بستنی که میخوردی یه بوس هم از من میکردی . همه ملت جذب این کارت شده بودن و قوربون صدقه مهربون بودنت میرفتن منم که از خوشحالی اون بالا بالا ها بودم. خلاصه که خیلی خوش گذشت . برگشتنی هم توی پارکینگ تا من ماشین و قفل کنم و وسایلم و بردارم حسابی جلو شیشه های در حیاط ،هنر نمایی میکردی .