ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 15 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

اين روزاي ملودي

1392/5/2 11:24
1,378 بازدید
اشتراک گذاری

اول از همه ممنون از همتون كه اين همه با پيام هاتون شرمندم كردين و شرمنده كه نتونستم اكثرشون جواب بدم و بدوم جواب فقط تاييد كردم . سرتون درد نيارم ميرم سر اصل مطلب 

ظهر يكشنبه ملودي و بردم دكتر و گفت اگه تا عصر بهتر نشه بايد بستري بشه و سرم بزنه و گفت فعلا يه آمپول براش ميزنم و اين اولين آمپول زندگيت بود  .اون روز تا عصر ملودي حدود 40 بار بالا آورد . كه واقعا وحشتناك بود بچم بي جون و بيحال افتاده بود توي بغلم و نميتونست حتي سرش و بلند كنه . باز بردمش دكتر  البته با ترس و لرز چون حتي تصور اينكه بخواد بستري بشه برام با مردن يكي بود . اما چاره اي نبود مجبور شديم به توصيه دكتر سريع برسونيمش بيمارستان .  خدا رو شكر ميكنم كه باباشي بود وگرنه من اصلا تحمل اينو نداشتم كه بخوان بهت سرم بزنن . خدايا آخه دست به اون كوچولويي . همه اش گريه ميكردي و بي تاب بودي چون تقريبا 24 ساعت بود كه خوب نخوابيده بودي . به هر مصيبتي بود برات سرم زدن و منم بيرون اتاق داشتم توي سر خودم ميزدم و اشك ميريختم كه همه بد طور نگام ميكردن و كلي بعدا خجالت كشيدم اما خب دست خودم نبود . باباي طفلك ميگفت حالا تو واينستادي من بيچاره چي بگم كه داره توي چشمام نگاه ميكنه و با نگاهش ميگه بابا ببين دارن باهام چيكار ميكنن بعد نه تنها كاريشون نميكني بلكه دست و پام هم محكم گرفتي كه تكون نخورم . كلي داغون شديم اون شب من و بابات و يكي از بدتريييييين روزاي عمر دوتامون بود . سرم و كه زدن حدود يه 5 دقيقه اي گريه كردي اما خدا رو شكر با داروي ضد تهوعي كه توش بود تونستي راحت بخوابي و تا زمان مرخص شدنت خواب بودي . ساعت 9 بستري شدي و سرم اول توي نيم ساعت تموم شد و سرم دوم هم ساعت 12 و نيم بود كه تموم شد . دكتر گفت طبش و چك كنيم و حدود نيم درجه تب داشتي كه با پاشويه خدا رو شكر اومد پايين و گفت به فاصله دو تا يه ربع بهش آبميوه يا بيسكوييت بدين اگه بالا  نياورد مرخصش ميكنيم وگرنه بايد بستري بشه و چند روز بمونه . خدا رو شكر خوردي آبميوه و بالا نياوردي و مرخص شدي . اما زمان در آوردن آنژوكت هم كلي گريه كردي كه باز زحمت نگه داشتنت افتاده بود روي دوش باباشي . قوربونت برم كه با سرمي كه زده بودي سر حال شده بودي و كلي تا رسيديم خونه به زبون خودت حرف زدي و كلي دلمون و شاد كردي . فداي اون مهربونيت بشم كه وقتي حتي حالت بد بود سعي ميكردي بخندي و نگاه منو و بابا كني تا ناراحتيمون كم بشه ، هر چند خنده هات بي جون و كمرنگ بود اما واقعا براي ما دو تا بهترين قوت قلب بود .

بقيه ادامه مطلب  

الهي فداي اون بي حاليت بشم من

چون گريه ميكردي منم باهات اومده بودم توي تخت و همين باعث شد آروم بخوابي

كور شم و اين روزا رو نبينم 

اون شب همه رو نگران كردي و  ناهيد جون بنده خدا صبح رفته بود فرودگاه و شانسي بليط گيرش اومده بود و اومد بوشهر تا پيشمون باشه . شب كه رسيديم خونه خيلي راحت تا صبح خوابيدي البته آوردمت پيش خودم كه نكنه خداي نكرده شب بالا بياري و من از خستگي يه وقت بي هوش بشم و نفهمم . روز بعدش كلا حالت خوب بود اما ساعت 3 صبح بيدار شدي و باز چند بار بالا آوردي منم كه داشتم ديونه ميشدم تصور اينكه يه بار ديگه بخوام ببرمت بيمارستان برام غير ممكن بود . صبح موندي پيش ناهيد جون و من اومدم سر كار اما نرسيده مجبور شدم بر گردم چون باز حالت بد شده بود . باز رفتيم دكتر و دارو داد و نميدونم خدا به كي رحم كرد كه از ديروز ظهر كه دارو خوردي حالت خوبه و سر حالي و خدا رو شكر اشتها داشتي يكم شويد پلو وماست خوردي . الانم من اومدم سر كار و شما موندي پيش ناهيد جون خونه و خدا روشكر چند لحظه پيش حالت و از ناهيد جون پرسيدم و گفت كه خوبي . خدايا شكرت .

و دو تا اولين ديگه به ليستت اضافه شد كه اميدوارم ديگه هيچ وقت تكرار نشه .

اولين آمپول و اولين سرم در 2 سال و 3 ماه و يك روزگي ( البته واكسن ها رو آمپول حساب نكردم )

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (27)