آغاز سفر - 5 خرداد 92
عزیزه مامان یک شنبه صبح ساعت 8 از بوشهر به سمت یاسوج حرکت کردیم . از بوشهر تا کنار تخته رو من رانندگی کردم تا بابا برای جاهای پر پیچ و خم جاده کمتر به کمرش فشار بیاد برای رانندگی کردن . شما هم واقعا نینی خوبی بودی و کلی همکاری کردی و مثل خانوما نشسته بودی عقب روی صندلیت . کنار تخته که رسیدیم یه فالوده بستنی خوشمزه خوردیم .
بقیه ادامه مطلب ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
بعد از خوردن بستنی راه افتادیم و شما حدود ده دقیقه کلا بیشتر نخوابیدی
ساعت 12 رسیدیم یاسوج و غذا خوردیم جاتون خالی واقعا غذاش هم عالی بود . البته ملودی که زیاد نخورد و بیشتر سالاد خورد عاشق کاهو و هویجه فینگیل خانوم .
بعدش هم تا بابا حساب کنه پول غذاها رو کلی واسه خودت مثل خانوم بزر گا روی صندلی نشستی
بعدش هم دوباره سوار شدیم حرکت کردیم به سمت اصفهان . توی راه تقریبا نینی خوبی بودی اما آخرای مسیر دیگه خسته شده بودی و حسابی نق نق میکردی . به هر صورتی که بود رسیدیم اصفهان و رفتیم مکانی که قرار بود شب رو اونجا بمونیم . چون خیلی گریه میکردی حدود نیم ساعت بردمت توی محوطه پایین تا بدو بدو کنی . یکم که حالت بهتر شد باز رفتیم توی اتاق اما چشمتون روز بد نبینه از ساعت حدود 8 یک بند تا 9 و نیم گریه میکردی و منم نمیدونستم دیگه چکار کنم . از بس هوا گرم بود مجبور شدم لختت کنم .
هیچی هم نمیخوردی . به بابا گفتم برو ببین سیب زمینی سرخ شده پیدا میکنی براش بگیری یا نه . بنده خدا با حال خسته رفت و بعد نیم ساعت با ساندویچ و سیب زمینی اومد . الهی فدات بشم نمیدونستی چطوری بخوری اینقده با ٰ بابا بهت خندیدیم که نگو . انگار از قحطی اومده بودی . خلاصه نصف ساندویچ هات داگ و یه ظرف سیب زمینی سرخ شده رو نوش جان کردی و خدا رو شکر آروم تر شدی . از اونجایی که خسته بودیم تصمیم گرفتیم ساعت 10 بخوابیم . اما چه خوابیدنی . ماها عادت به هوای کولر گازی داریم . اتاقمون گفتن هوا خوبه هنوز و فن ها رو روشن نمیکنن . پتجره هم که از شانس بد ما اصلا بادگیر نبود . تا صبح مثل ماهی همه اش از گرما دور خودت چرخیدی و نق نق کردی . یکی از بد ترین شبای عمر من همون شب بود . صبح هم که دیدم پشه ها یه بدن لخت پیدا کردن و حسابی تا دلشون خواسته نوش جانت کردن . دم صبح بود که حدود 2 ساعتی بالاخره خوابیدی
الهی مامان فدای اون بدن کباب شده از نیش پشه ات بشه عسلم .
ادامه سفر در پست بعد