چند روز تعطيلي و ما
اين آخر هفته خيلي خوش گذشت بهمون . پنج شنبه عصري رفتيم خونه عموي بابا . و كلي خوش گذشت بهمون . البته قبلش شمارو يه دوري توي خيابون دادم و بنزين زديم و رفتيم يه دونه بستني خومشزه برات خريدم و نوش جان كردي . هوا واقعا اين چند روز عالي بود همه اش نم نم بارون و هوا رو خيلي بهاري و تميز كرده بود و. اين عكساي دخملي مال اون روز .
پس اين بستني چي شد مامان ؟
خسته شدممممممممممممم
اينا هم مال برگشتن توي راه پله خونمون بود منتظر من كفشام و در بيارم اما نميدونه من عكاس باشي شدم باز .
بقيه ادامه مطلب ♥♥♥♥♥♥♥♥♥
ديروز هم يعني جمعه 13 ارديبهشت عصري قرار شد من و شما و باباشي بريم خونه عمه روشنك . هنوز از خونه حركت نكرده بوديم كه مامان بزرگ ( مامان بابا ) زنگ زد كه عمه انيس و شوهرش و فاطمه شام ميان اينجا شما ها هم بياين . ما هم اول رفتيم خونه عمه روشنك و كلي زحمتشون داديم و حدوداي 9 بود كه عمه روشنك رو هم با خودمون برديم خونه بابا بزرگ . بعد از مدت ها همه بچه ها با هم ديگه اونجا جمع بودن . از بس همه گرفتار زندگي هاي خودشونن نميشد باهم در يه زمان اونجا باشن . اما ديشب جمعمون جمع بود و واقعا خوش گذشت . اينم پا قدم شوهر عمه بود به نظر من . كلي گفتيم و خنديديم و خوش گذشت تا 11 اونجا بوديم و چون شما كم كم خوابت ميومد اومديم سمت خونه من كه اصلا دلم نميخواست بيام از بس خوش ميگذشت اما شما بدخواب ميشدي و نميشد . انشا الله دفعه بعد .
اين عكس هم مال ديروز عصره . من بيچاره خواب بودم اما چون شما بيدار شده بودي از جام بلند شدم و اومدم شما رو از تختت گذاشتم پايين و خودم رفتم توي آشپزخونه كارام و بكنم . تي وي رو هم روشن كردم كه نگاه كني . بعد كه كارام تموم شد اومدم ديدم نيستي . اومدم ديدم بله رفتي بغل بابا جونت لالا كردي . من بيچاره فقط نبايد ميخوابيدم مثل اينكه .