ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 15 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

اندر احوالات بنده و ملودي خانوم

1391/5/9 10:45
734 بازدید
اشتراک گذاری

قبل از هر چيز واقعاً از همه شما ها كه بهم سر ميزنيد و با نبودنم نگران ميشين تشكر ميكنم . من كلا دوست و رفيق زياد ندارم . اما خوشحالك كه دوستاي خوبي مثل شماها پيدا كردم به بهونه وبلاگ ملودي . ممنون هزاران بار ممنون .ماچماچماچقلبقلبقلب

خب از چهارشنبه ( پايان وقت اداري ) تا شنبه صبح ( اول وقت اداري ) غيبتم موجه هست . اما از شنبه تا الان :

شنبه صبح مامان بيدار شد كه آماده بشهو بره سر كار . ديد خاله مريم اومده و داره شير براي شما درست ميكنه كه داري توي خواب تكون تكون ميخوري و شير مي خواي . ديدم خاله مريم هي بينيش رو ميكشه بالا  . اومدم گفتم چته ؟ گفت سرما خوردم خمیازه . منم انگار كه گفته طاعون گرفتم . گفتم بدو زود وسايلت و جمع كن و برو . تا بچه ام سرما نخورده . چرا زودتر نگفتي ؟ خلاصه با اون حال روزه هم ميگيره . نميگه كه بچه مردم و نگه ميدارم بايد مواظب سلامتم باشم . خلاصه كلي عصباني شدم . توي اين يك سال و سه ماه و چند روزي كه از خدا عمر گرفتي بزنم به تخته مريض نشدي . حالا به خاطر اشتباه يكي ديگه ..............  نه طاقتش و ندارم . تند زنگ زدم به بابا سعيد كه مريم مريضه و من نميتونم ملودي و تنها بزارم بايد بمونم خونه و مريم و فرستادم رفت . بابا سعيد هم قبول كرد . خلاصه شنبه و يك شنبه در ركاب خوشگل خانوم بوديم . شما هم كه كلي بهت خوش گذشت . اما از چهارشنبه تا درست همين ديشب ،وقت خوابيدنت دائم بهم آويزون بودي . به خدا الان يه كمر درد و كليه دردي گرفتم كه نگو و نپرس . خيلي بد طور وابسته شدي . هر جا هم ميريم شكر خدا از بغل من پايين نميري . جالب اينجاست كه همه فكر ميكنن من نميزارمت زمين آخ نميدونن كه خودم هم حلاكم از اين چسبيدنت . اين شد كه ديروز يه نفرين مادرانه در حقت كردم . گفتم خدايا بزرگ كه شد ، مامان كه شد ، بچه اي بهش بده كه همين قدر بهش بچسبه تا بفهمه من چي ميكشم . به ناهيد جون كه گفتم ، گفتش ميدوني چيه ؟ گفتم چيه ؟ گفت خودت هم بچه بودي اينطوري بودي و من هم همچين نفريني كردم در حقت . گریهخلاصه فهميدم كه چقدر زجر دادم مامانم رو . واقعاً ميچسبه ها ، تا بخوام دورش هم كنم يا عذر ميخوام برم دستشويي مثلاً ، اينقده زار ميزنه و با دستاش ميكوبه به در كه انگار گزاشتنش دور از جون سر راه . خلاصه بالاخره با همه سختي هاش تموم شد و خاله مريم امروز اومد. ميگفت خوبه حالش . اما اگه مريض بشي ميكشمشششششششششششش. کلافه و تموم موهاش و ميكنم . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)