ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 15 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

ملودي و دوستاي مامان

1390/12/8 8:44
1,122 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز دو تا از دوستاي دوران دانشگاه مامان اومده بودن بوشهر . هر كار كردم بيان خونمون گفتن نه . تو شاغلي ، سر كار ميري سخته . خلاصه قرار شد عصرا كه ميرن بيرون منم برم باهاشون . خاله محبوبه و خاله غزل كه از هم كلاسام بودن و خاله سحر كه خواهر خاله غزل بود . باباشي هم گفت ماشين و بر دار برو و خوش بگذره . مرسي از همسري مهربون كه هميشه هواي من و داره و حاضره واسه خوشحالي و راحتي من هر كاري بكنه . رفتم دنبالشون و قرار شد بريم مركز خريد . بوشهر به بازارش ميگن شهر . رفتيم شهر و نزديك 2 ساعت گشتيم . دخمل طفلك منم همه اش مورد الطاف مردم قرار ميگرفته و هزار بار لپش كشيده شد . تصميم گرفتم كه روي كالسكه اش يه چيز بنويسم و بچسبونم . « لطفاً دست نزنيد »زبان ما بقي لپاشم كه خاله ( دوستاي من ) خوردن . بعد از اونجا هم راهي مركز خريد زيتون شديم . راه 5 دقيقه اي رو 20 دقيقه طول كشيد تا برسيم . از بس كه توي خيابون سنگي ترافيك بود ابله. بالاخره رسيديم و حدود نيم ساعت هم اونجا دور خورديم . و يه تاپ خيلي خوشمل خريدم براي طلا خانوم البته براي عيدش . مبارك عسلم. ساعت 9 بود كه ديگه دوستام و رسوندم خونه و با ، باباشي و ملودي رفتيم خونه . خيلي خوش گذشت واقعاً عالي بود. يه دو سه روز ديگه هم هستن . 

براتون بگم كه ملودي هم خيلي خيلي دخمل خوبي بود و اصلاً گريه نكرد و همه اش شيشه شيرش توي دهنش بود و ملچ  ملچ ميل ميكرد . فدات بشم كه اين همه دلبري مامانم. 

اينم يه عكس كه پستت بي عكس نباشه .

پ. ن:

ممنون از آقاي حسن ابراهيمي همكار مامان كه اين عكس رو ازت توي سرويس كه بوديم گرفتن و برام فرستادن . در جريانيد كه گوشيم تركيده . ههههههههههه

 

لم دادي روي كيف مامان

 

ناهيد جون ببين اينقده بزرگ شدم كه ميشينم روي صندلي و خودم اندازه يه نفر جا دارم توي سرويس .و بابا سعيد هم بدونن كه از اين به بعد ،وقتايي كه بوشهرن ،ظرفيت سرويسمون تكميله يه فكري به حال خودشون بكنن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)