ملودي و دوستاي مامان
ديروز دو تا از دوستاي دوران دانشگاه مامان اومده بودن بوشهر . هر كار كردم بيان خونمون گفتن نه . تو شاغلي ، سر كار ميري سخته . خلاصه قرار شد عصرا كه ميرن بيرون منم برم باهاشون . خاله محبوبه و خاله غزل كه از هم كلاسام بودن و خاله سحر كه خواهر خاله غزل بود . باباشي هم گفت ماشين و بر دار برو و خوش بگذره . مرسي از همسري مهربون كه هميشه هواي من و داره و حاضره واسه خوشحالي و راحتي من هر كاري بكنه . رفتم دنبالشون و قرار شد بريم مركز خريد . بوشهر به بازارش ميگن شهر . رفتيم شهر و نزديك 2 ساعت گشتيم . دخمل طفلك منم همه اش مورد الطاف مردم قرار ميگرفته و هزار بار لپش كشيده شد . تصميم گرفتم كه روي كالسكه اش يه چيز بنويسم و بچسبونم . « لطفاً دست نزنيد » ما بقي لپاشم كه خاله ( دوستاي من ) خوردن . بعد از اونجا هم راهي مركز خريد زيتون شديم . راه 5 دقيقه اي رو 20 دقيقه طول كشيد تا برسيم . از بس كه توي خيابون سنگي ترافيك بود . بالاخره رسيديم و حدود نيم ساعت هم اونجا دور خورديم . و يه تاپ خيلي خوشمل خريدم براي طلا خانوم البته براي عيدش . مبارك عسلم. ساعت 9 بود كه ديگه دوستام و رسوندم خونه و با ، باباشي و ملودي رفتيم خونه . خيلي خوش گذشت واقعاً عالي بود. يه دو سه روز ديگه هم هستن .
براتون بگم كه ملودي هم خيلي خيلي دخمل خوبي بود و اصلاً گريه نكرد و همه اش شيشه شيرش توي دهنش بود و ملچ ملچ ميل ميكرد . فدات بشم كه اين همه دلبري مامانم.
اينم يه عكس كه پستت بي عكس نباشه .
پ. ن:
ممنون از آقاي حسن ابراهيمي همكار مامان كه اين عكس رو ازت توي سرويس كه بوديم گرفتن و برام فرستادن . در جريانيد كه گوشيم تركيده . ههههههههههه
لم دادي روي كيف مامان
ناهيد جون ببين اينقده بزرگ شدم كه ميشينم روي صندلي و خودم اندازه يه نفر جا دارم توي سرويس .و بابا سعيد هم بدونن كه از اين به بعد ،وقتايي كه بوشهرن ،ظرفيت سرويسمون تكميله يه فكري به حال خودشون بكنن.