♥♥♥گردش یکروز شیرین ♥♥♥
عشقم روز پنجشنبه یعنی 14 ابان دیدم ظهر خوابت نمیاد و الکی واسه خودت توی تخت فقط دراز کشیدی . نگاه کردم دیدم هوا همخوبه و طی یک لحظه تصمیم گرفتم باهم بریم لب دریا واسه خودمون . تند تند امادت کردم و ساعت 4 و نیم در اومدیم و تا بنزین زدیم و رفتیم رسیدیم بندرگاه شد ساعت 5 . هوا عالی بود و افتاب هم داشت غروب میکرد . شما هم نشستی و مشغول ماسه بازی شدی و چیپس میخوردی . باباشی هم زنگ زد که منم دارم میام . خلاصه شوخی شوخی شد یه پیک نیک اونروز . ساعت 6 و نیم از اونجا راه افتادیم . طی مسیر چون باباشی با ماشین خودش اومده بود و پیشمون نبود زنگ زد که بیا بریم سفره خونه دوستم . منم اولش گفتم نه و بعد پشیمون شدم و زنگ زدم که بریم . وای چه جای با صفایی بود . فضای سنتی و اینکه چقده سر سبز بود و صدای شور شور ابنمایی هم که داشت حس بی نهایت خوبی به ادم میداد . بعد مدت ها سه نفری رفته بودیم بیرون و اقعا خیلی خوش گذشت . تا ساعت 8 نشستیم و بعدش ما رفتیم خونه بابا اسماعیل و باباشی هم رفت سر کارش . هر چند بعدش خونه بابا بزرگ کلی اذیتم کردی و منم دادمت دست بابات و اومدم خونه و دوساعتی و برای خودت با ، بابات گشتین و رفته بودین شهر باازی .اما خب در کل روز خوبی بود