ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

××××××××××××دخمل مامان یک هفته ای شد ×××××××××××

سلام جیگر گوشه مامان . سلام ناناره مامان هفته پیش این موقع ها تازه ٦ ساعت بود دنیا اومده بودی نوک طلای مامان . این چند روز چون حسابی باهات سرگرم بودم خیلی زود گذاشت . فردا هم به امید خدا باید برم مطب خانم نصیری که بخیه هامو بکشه . یه کوچولو میترسم . دیگه از بس شب بعد زایمان درد کشیدم طاقت درد ندارم . اما به عشق وجود تو و بابا عیسی تحمل میکنم . بابایی چهارشنبه ،پنجشنبه و جمعه چون مجلس عروسی داره احتمالاً نمیتونه پیشمون باشه خودش خیلی ناراحت بود . اما من گفتم من و ملودی منتظرت میمونیم بابا جون و مواظب هم هستیم تازه مامان ناهید و بابا سعید و دایی حامد هم هستن . دیشب هم مامان مریم ، بابا اسماعیل ، عمو امین ، عمه انیس ، دختر عمه ات فاطمه...
5 ارديبهشت 1390

مامان ملودی رو تنهایی بغل کرد

سلام عزیز دل مامی الان شنبه هست و تازه لالا کردی . قوربونت برم مامان تا امروز به علت درد بخیه و کمر درد نتونسته بود تنهایی بغلت کنه . و تا الان باید یکی کمکش میکرد تا شما بتونی میمی بخوری اما امروز عصر مامان به تنهایی بغلت کرد و میمی خوردی . خیلی حس قشنگی داشتم وقتی گرمی بدنت و حس میکنم احساس پرواز روی ابرا رو دارم . بابایی هم که حسابی وابسته ات شده و وقتی میبینتت حسابی بال در میاره . آخه تو میوه عشق من و بابایی هستی . انشا الله که خدا این نعمت بزرگ و واسه من و بابایی نگه داره دوست دارم عسلم . ...
3 ارديبهشت 1390

عصای دست مامان و بابا

سلام عزیز دلم آلان که دارم واست می نویسم همش 3 روز و نیمته و هنوز مامان درد داره اما تا تو رو می بینه همش یادش میره . حالا اطلاعات روز تولدت رو واست می نویسم : روز : 90/1/29 روز تولدت بود که دوشنبه بود . ساعت : 7.30 صبح مامان بستری شد . ساعت 10.45 دقیقه مامان و بردن اتاق عمل . ساعت 11 ساعت تولد . تا اینکه ساعت 3 وقت ملاقات بیمارستان بود . کسایی که واسه دیدنت او.مده بودن : بابایی - مامان پوری - ناهید جون - بابا سعید - دایی حامد - مامان مریم - عمه انیس - عمه روشن - زن عمو سهیلا - عمو امین شب که شد بدترین شب زندگی مامانت بود اما به کمک خدا و به عشق تو مامان تحمل کرد و فردا ظهرش خانم دکتر نصیری اومد و مامان و ش...
27 شهريور 1390

خدایا کمکم کن

خدایا از دیروز درد دارم خودت کمکم کن تا ۲۹ فروردین بتونم تحمل کنم فقط نگران دخملی هستم خدایا بلایی سرش نیاد تو میدونی من چقدر زجر کشیدم تا به اینجا رسیدم . خدایا خودت مواظب بچه ام باش . اشک توی چشامه و نمیدونم باید چیکار کنم . خودت مراقبش باش ...
19 تير 1390

نگرانی های مامان

  سلام عزیز دلم  8 روز مونده تا بیای پیش ما . دیشب وقت خواب مامان یه دردای خفیفی توی کمرش احساس میکرد که  یه کوچولو ترسیده بود اما خدا رو شکر خبری نشد . همش نگرانم  که نکنه زودتر بخوای بیای . دخمل نازم این 8 روزم صبر کن تا انشا الله سر موقع دنیا بیای  دوست داریم هم من و هم بابا بوسسسسسسسسسسسسسسس
22 فروردين 1390