ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 10 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

خاله پیر زن - کدو قلقله زن

1390/4/27 17:54
1,707 بازدید
اشتراک گذاری

 

يكى بود.يکى نبود. پيرزنى سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها.

روزى از روزها از تنهايى حوصله اش سر رفت. با خودش گفت: «از وقتي دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه ى بخت, خانه ام خيلى سوت و كور شده, خوب است بروم سرى بزنم به او و آب و هوايى عوض كنم.»

پيرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه ى دختر تازه عروسش كه بيرون شهر, بالاى تپه اى قرار داشت.

و.....

چشمتان روز بد نبيند! از دروازه شهر كه پا گذاشت بيرون گرگ گرسنه اى جلوش سبز شد. پيرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالايى كرد.

گرگ گفت «اى پيرزن! كجا مى روى؟»

پيرزن گفت «مى روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متننجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

گرگ گفت «بى خود به خودت زحمت نده. چون من همين حالا يك لقمه ات مى كنم.»

پيرزن گفت «يك لقمه پوست و استخوان كه سيرت نمي كند؛ بگذار برم خانه ى دخترم؛ چند روزى خوب بخورم و بخوابم, تنم گوشت تر و تازه بيارد و حسابى چاق و چله بشوم, آن وقت من را بخور.»

گرگ گفت «بسيار خوب! اما يادت باشد من از اينجا جم نمى خورم تا تو برگردى.»

پيرزن گفت «خيالت تخت باشد. زود برمى گردم.»

و راه افتاد.

چند قدم كه رفت پلنگى, مثل اجل معلق پريد جلوش و پرسيد «كجا مي روى پيرزن؟»

پيرزن از ترس جانش تعظيم كرد و گفت «مى روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

پلنگ گفت «زحمت نكش؛ چون من خيلى گرسنه ام و همين حالا بايد تو را بخورم.»

پيرزن گفت «يك لقمه پيرزن كجاي شكمت را پر مي كند؟ بگذار برم خانه دخترم, چند روزى خوب بخورم و خوب بخوابم, حسابي چاق وچله بشوم, آن وقت برمى گردم اينجا, من را بخور.»

پلنگ گفت «بدفكرى نيست. تا تو برگردى, من دندان رو جگر مي گذارم و همين دور و بر مي پلكم.»

پيرزن گفت «زياد چشم به انتظارت نمي گذارم؛ زود برمي گردم.»

و باز به راه افتاد؛ اما هنوز به خانه ى دخترش نرسيده بود كه شيرى غرش كنان جلويش را گرفت. پيرزن از ترس سر جاش خشكش زد و تته پته كنان سلام كرد و جلو شير افتاد به خاك.

شير غرشى کرد و گفت «كجا دارى مي روى پيرزن؟»

پيرزن گفت «دارم مى روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»

شير گفت «نه. نمي گذارم؛ چون شكم من از گشنگى افتاده به قار و قور و همين حالا تو را مى خورم.»

پيرزن گفت «اي شير! تو سلطان جنگلى؛ دل و جگر گاو نر و ران گورخر هم شكمت را سير نمى كند؛ تا چه رسد به من پيرزن كه يك چنگ پوست و استخوان بيشتر نيستم؛ صبر كن برم خانه دخترم, چند روزى خوب بخورم و بخوابم, حسابى چاق و چله بشوم و برگردم. آن وقت من را بخور.»

شير گفت «برو! اما زياد معطل نكن كه خيلى گشنه ام.»

پيرزن گفت «زياد چشم به راهت نمى گذارم.»

و راهش را گرفت رفت تا به خانه دخترش رسيد.

دختر و دامادش خوشحال شدند. وقت شام پيرزن را بالاى سفره نشاندند و پلو و خورش و ميوه و شربت جلوش گذاشتند و موقع خواب براش رختخواب ترمه پهن كردند.

پيرزن سه چهار روز خورد و خوابيد. وقت برگشتن به دخترش گفت «برو يك كدو تنبل بزرگ براى من بيار.»

دختر رفت كدوى بزرگي آورد.

پيرزن گفت «در جمع و جورى براي كدو بساز و توى كدو را خوب خالى كن.»

دختر پرسيد «براى چه اين كار را بكنم؟»

پيرزن هر چه را كه موقع آمدن براش پيش آمده بود شرح داد و آخر سر گفت «وقتى خواستم برم, مي روم توى كدو. تو هم ببرم بيرون هلم بده و قلم بده.»

دختر توى كدو را خوب خالى كرد. پيرزن رفت تو كدو و دختر كدو را برد بيرون و از سرازيرى جاده قلش داد پايين.

كدو قلقله زن قل خورد تا رسيد نزديك شير.

شير تا ديد كدو دارد مي آيد, پريد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدى پيرزن؟»

كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

شير گفت «خيلي خوب.»

و كدو را قل داد و ول داد.

كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك پلنگ.

پلنگ تا ديد كدو دارد مي آيد, رفت جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدى پيرزن؟»

كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

پلنگ هم گفت «خيلي خوب!»

و كدو را قل داد و ول داد.

كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك گرگ.

گرگ تا ديد كدو دارد مي آيد, دويد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»

كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»

گرگ صداى پيرزن را شناخت. گفت «سر من كلاه مي گذارى؟ تو همان پيرزنى هستى كه قرار بود بخورمت. حالا رفته اى توي كدو؟»

گرگ شروع كرد به سوراخ كردن كدو و همين كه از اين ور كدو رفت تو, پيرزن دركدو را ورداشت و از آن ور كدو آمد بيرون. دويد توى خانه اش و در را پشت سرش بست.

قصه ى ما به سر رسيد، کلاغه به خونش نرسيد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)