ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

♥یاد باد آن روزگاران یاد باد ♥

1392/6/17 11:10
863 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقتا میشه که یاد اون قدیما میوفتم که خودم بچه بودم و یاد زمان هایی که همدان زندگی میکردیم توی خونه پدری . خونه کوچیکی داشتیم با یه حیاط نقلی . اما یه دنیا عشق و خوشی و صفا  همیشه از در و دیوارش میریخت بیرون . محله قدیمی و نزدیک خونه پدر بزرگ . آخ که چه دورانی بود . داشتم ملحفه و رو بالشتی جدید میدوختم که یاد تفریحات دوران کودکی افتادم و سر صحبتم برای همسری باز شد . یادمه روزای تابستون یا تعطیل که میرفتم خونه مامان بزرگم همه اش توی اتاق خیاط خونه اش جام بود و با خورده پارچه های مامان بزرگم برای عروسک هام لباس میدوختم . مامان بزرگم خیاطی میکرد برای مردم و دوختش هم حرف نداره اما خیلی وقته دیگه نمیدوزه چیزی . این روزا همه چیز یه جورایی کمرنگ شده و خبری از کارایی که قبلاً ها مامان هامون توی خونه انجام میدادن نیست . البته تکنولوژی خیلی خوبه اما واقعا دیگه اجازه نمیده که کسی یه کار سنتی انجام بده و یه جورایی همه دوست دارن اون روزا رو یادشون بره . شایدم من زیادی عتیقه هستم . در هر صورت یادم نمیره که زیر زمین خونمون پر بود از چیزای مختلف . مربا ، ترشی ، انگور آویز ، خربزه بند کشیده شده ، آلبالو خشکه ، لواشک که همه دست ساز ناهید جون بود . یادم نمیاد یک کیلو شیرینی از بیرون میخریدیم . همیشه توی خونمون بوی شیرینی و کیک خونگی بلند بود . حتی رب رو هم مامانم خودش درست میکرد . وای که حاضرم چند سال از عمرم و بدم و فقط یک روز دوباره برگردم توی اون دوران و اون روزا زندگی کنم . حیاط نقلیمون پر بود از درخت و گلای زیبا و حوض و فواره . درخت گیلاس ، آلبالو ، انگور ریش بابا و گلایی که دیوار خونمون و پوشونده بود و عصرا که میشد بساط نون سنگک دو بر کنجدی و  پنیر و سبزی سر ایوان خونمون کنار ناهید جونو بابا سعید و دایی حامد . بابام همیشه میگفت قدر این لحظه هاتون و بدونین روزی میرسه که حسرتش و میخورین اما معنی حرفش و درست نمیفهمیدم . اما الان خیلی خوب درک میکنم که چی میگفت و وواقعا حسرت لحظه لحظه اش و میخورم .پاشیدن آب که همیشه میگفتم مامان بزار من حیاط و آب پاشی کنم و چیدن بساط شام سر ایوان و شب نشینی روی ایوان و خوابیدن توی ایوان توی پشه بند . وایییییییییییییی که دلم پر زد برای یک دقیقه اون لحظه ها . دوختن یه ملحفه منو تا کجا ها برد .  امیدوارم بچه هامون هم مثل ما ها وقتی بزرگ شدن حداقل یکم از این خاطرات دلچسب داشته باشن که دلشون تنگ قدیما بشه اما فکر نمیکنم .

عکس ملحفه و رو بالشتیم هم بزارم که یادم بمونه با یه تیکه پارچه به سفر زمان رفتم اونم مجانی مژه

بعداً نوشت :

یادمه همیشه هر فصلی مشغول یه کاری بودیم و حسابی کل زنای فامیل سرشون گرم بود . خونه بابا بزرگم چون یه جورایی بزرگ فامیل بود که خدا رحمتش کنه ، همیشه محل جمع شدن زنای فامیل بود و رسیدن به کاراشون . همه با هم سبزی میخریدن و پاک میکردن و  خشک میکردیم . باقالی ، لوبیا سبز ، نخود فرنگی و هر چیز دیگه که باید برای فصلای دیگه فریز میکردیم و آماده میکردیم و دم عید ها هم مامانم هر چند تا رختخواب داشتیم بیرون میاورد و ملحفه هاش و میشست و دوباره با دستای مهربونش تموم و دور دوز میکرد و این آخریا منم کمکش میکردم . فقط میتونم بگم آخ .خیال باطلآخ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)