چند روزی که گذشت
ممنون از دوستای خوبم که جویای حالمون بودن . توی این چند روز اگه زیاد ننوشتم دلیلش این بود که زیاد اتفاق خاصی نیوفتاده بود و خودم زیاد حالم خوب نبود . مدتیه همه اش سر گیجه و سر درد دارم و چشمام خیلی اذیت میشه و درد میگیره ترجیح میدم فقط در صورت نیاز پای کامپیوتر بشینم . بعدش هم که یکم سرما خورده بودم و ملودی هم از بس که به من میچسبه و بوس بوس میکنه مریض شد . البته خدا رو شکر مال اون خفیف بود و فقط در حد عطسه و آبریزش بینی پیشروی کرد و دارو دادم تند تند بهش و الان خوب شده . ما هم آخر هفته با ملودی تنها بودیم و بابا عیسی دو روز تهران بود . امروز هم رفتیم خونه بابا اسماعیل و کلی شما بازی کردی با فاطمه و کلی هم با عمو امید . آهنگ که میزاشتن بغلت میکرد و پرتت میکرد بالا و حسابی ذوق میکردی و تا میزاشتت زمین تند تند خودت و پرت میکردی بغلش تا باز این کارو بکنه بنده خدا دستش داغون شد فکر کنم اما هر بار به خاطر شما و خوشی شما این کار و میکرد کلی همه از این کارات میخندیدن و خوش حال بودن . دل همه رو بردی حسابی . عمه روشن که هر بار میریم باید بهش خبر بدیم تا بیاد چون عاشقته . اینم یه سری از عکسا امشب که از توی هزار تا عکس خوب شده
مامی فدای اون چشمات بشه عسلم
فدای اون مودب بودنت که خلی خوشگل و فانتزی چیز میخوری
این پیراهن و پارسال دو تا از دوستای مامی برات آورده بودن که تازه سایزت شده و واقعا بهت میومد و من عاشقش شدم . دستشون درد نکنه میبوسم دوستای نازنینم رو .