ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 14 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

چند روزی که گذشت

1392/6/4 23:33
706 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزه دلم این چند روز بابا نبود پیشمون و من و شما تنها بودیم . قبل از اینکه بابا بره مسافرت خاله حدیث ( دوست مامان ) دعوتمون کرد برای تولد بچه هاش پارسا و طاها شیراز . اولش تصمیم نداشتم که بریم . از اونجایی که مامانت خیلی تنبله به مسافرت رفتن و وسایل جمع کردن . چهارشنبه ساعت 3 صبح تصمیم گرفتم که برم . با خودم گفتم چهارشنبه ظهر راه بیوفتم و عصری برسم و تا جمعه ظهر بمونم و برگردیم . اما صبح که از خواب پا شدم پشیمون شدم و نظرم عوض شد و نرفتیم . پنج شنبه صبح زنگ زدم به خاله حدیث که هم معذرت خواهی کنم هم ببینم که چکارا میکنه . کلی بهم گفتی پاشو بیا و تنبلی نکن و خلاصه قرار شد راه بیوفتیم . ساعت 11 تصمیم گرفتیم که بریم . ساک و وسایل و جمع کردم ماشین هم هماهنگ کردم . اما یهو متوجه شدم که دوربینم نیست . وای همه دنیا کوبیده شد توی سرم . این دومین بار بود که دوربینم این طوری گم میشد . امیدوارم بار سومی پیش نیاد چون مطمئنا دیگه پیدا نمیشه . یادم اومد بار آخر دوشنبه توی پارک بازی دستم بوده و احتمالاً اونجا افتاده . اما زنگ که زدم بهشون گفتن نه اینجا نیست . توی ماشین و زیر و رو کردم و کلافه و نا امید برگشتم بالا و برنامه سفر و ماشین و کنسل کردم . با ناهید جون که حرف زدم گفت یکم آروم بشین و بعد دنبالش بگرد . یهویی یادم اومد که اون روز دوربین سر میز کامپیوتر بود و دفترای مال کارم و که جا به جا کردم افتاد پشت میز . سریع رفتم و دیدم بله دوربین پشت پرینتر افتاده از خوشحالی اشکم در اومد . دوباره زنگ زدم و ماشین و اوکی کردم . و قرار شد نیم ساعت بعد ایستگاه سیر و سفر باشم . تند تند وسایل و برداشتیم و راهی شدیم . توی راه بعد از کنار تخته کولر ماشین خراب شد و حدود نیم ساعتی معطل شدیم تا راننده رفت تعمیرگاه و اومد . توی عمرت این همه اذیتم نکرده بودی که اون نیم ساعت اذیتم کردی . بالاخره با هر زحمتی بود راه افتادیم و خدا رو شکر خوابت برد تا نزدیکای شیراز . بعد که رسیدیم خونه خاله حدیث اینا سریع رفتیم حموم و آماده شدیم تا مهمونا نرسیده بودن . اول شب خوب بود و جز شیطنت های بچگونه کاری نمیکردی اما ساعت 10 شروع کردی به گریه یکریز و جیگر منو خون کردی که همه دلشون برام سوخته بود . شب حدود ساعت 1 بود که خوابت برد  و فردا ظهر هم ساعت 3 راهی بوشهر شدیم . کل رفتن و برگشتنمون شد 28 ساعت . در حین اینکه کوتاه بود اما خوش گذشت و کلی به خاله زحمت دادیم و کلی هم سر گریه کردن تو ناراحت شد بنده خدا دوستم . همینجا ازش معذرت خواهی میکنم . شب هم خاله عاطفه و خاله آتنا و مامانشون اومدن خونمون . البته شما خواب بودی اما به من خوش گذشت . شنبه شب هم یه سر رفتیم خونه بابا اسماعیل اینا . دیروز هم خونه بودیم و امروز ساعت 6 عصر هم باباشی از سفر برگشت پیشمون . یه سری عکس این چند روز و میزارم برات عشقم

عکسای بالا مال دوشنبه 28 مرداده توی پارک بازی . البته دیگه نمیبرمت . اون دفعه دیدم حتی وقتی من که مادرتم هستم مربی ها اصلا حواسشون بهت نیست . نه تنهال به شما بلکه هیچ کدوم از بچه ها . هم دیگرو میزدن و اینا اصلا براشون مهم نبود . حتی بچه صاحب مهد که ده سالش بود از بالا خودش و انداخت توی استخر توپ و افتاد روی یه بچه کوچیک . و کلی گریه کرد اما هیچ کس به دادش نرسید . ترجیح میدم هم بازی نداشته باشی تا دست و پات نشکنه والا بخدا اینم از روزگار ما توی بوشهر

کادوی ما به پارسا جون جامدادی بن 10

کادوی ما به طاها جون لباس همیار پلیس

پارسا جون 8 ساله شد البته تولد واقعیش 13 مرداد هست

طاها جون هم 1 ساله شد و تولد واقعیش هم 13 شهریوره

اینم عشق مامان قبل اومدن مهمونا

اینم پارسا جون . موهاشم هنر دست مامی نسیمه ها مژه

انشا الله هزار ساله بشین نفس های خاله قلبماچ

اینجا هم شنبه 2 شهریور خونه بابا اسماعیله

اینجا هم ملودی دستش و نمیکوبید روی قفس اصلا مشغول تلفن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)