ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 15 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

جمعه 12 آبان

1391/8/14 9:40
709 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه صبح رو هم خونه بوديم و باباشي صبح زود رفت چون بازم مجلس داشت . تا حدود ساعت 6 عصر خيلي بي حوصله بودم و نمي خواستم برم بيرون اما يهو گفتم پاشو برو بيرون و يا علي گفتم و با هم رفتيم حموم و تند تند آمدت كردم . گفتم ميبرمت كنار دريا دورت ميدم و بعد هم پيادت كنم كنار دريا يكم راه بري. به همين خاطر تيپ ورزشي زده بودي فدات بشم من با اون هيكلت . همه عاشقت شده بودن و كلسي قوربون صدقه ات ميرفتن . جالب اينجا بود براي اينكه از دست من فرار كني ميرفتي توي جمع خانواده هايي كه شام آورده بودن بيرون . قبلش اس ام اس دادم به دختر عموي باباشي كه اگه ميخوان بريم دنبالشون اما گفت نه تو دور بخور و بعد بيا خونمون چون روشنك ( عمه كوچيكه ملودي ) هم اينجاست . ما هم از خدا خواسته . رفتيم اونجا و روي پشت بوم پتو پهن كرده بوديم و كلي گفتيم و خنديديم و شام خورديم و ساعت 45: 9 دقيقه بود كه تصميم گرفتيم بريم با ماشين توي خيابون  بچرخيم . من و شما به همراه عاطفه و آتنا ( دختر عمو هاي باباشي ) و عمه روشنك . بازم خيلي خوش گذشت . و حدود ساعت 11 خونه بوديم البته دلم مي خواست شب برم خونه عموي باباشي بمونم پيششون كه دير يادم افتاد و شما ديگه خواب بودي و كلي غصه خوردم ناراحت

الهي فداي او تيپت بشم من خوشگلم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)