ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

سفرنامه شيراز

1391/3/16 9:12
1,561 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 9 و نيم روز 11 خرداد رفتيم به سمت شيرازو توي مسير دختر خوبي بود و واقعاً اذيت نكردي . اما تا رسيديم خونه ، نميدونم غريبي كردي يا اينكه گرما زده شده بودي اينقده گريه كردي كه بالا آوردي اونم بد طور . مجبور شدم سريع ببرمت توي حموم. به خدا هنوز درست سلام و عليك نكرده بودم. بعد حموم هم كلي گريه كردي و خوابت برد. 2 ساعت خوابيدي و حالت سر جا اومد. با مامان محبوبه خوب بودي اما از باباش و داداشاش ميترسيدي و تا اونا رو ميديدي بدو بدو خودت و ميرسوندي به من. بندگان خدا دوست داشتن بغلت كنن اما شما اصلا كوتاه نمي يومدي. باباي محبوبه اسمت و گذاشته بود لوسين. واقعاً برازندت بود اين اسم. از فرداش با ، باباي محبوبه هم خوب بودي حتي وقتي كه خواب بودي ، باباي محبوبه هم اومده بود توي همون اتاق روي تخت خوابيده بود. شما بيدار شده بودي و اينقده زده بود صورت بنده خدا كه بيدارش كرده بودي . اما تا دقيقه آخر همچنان با داداشاش مشكل داشتي . 

ادامه بقيه مطلب .....................

شما همچنان شبا ساعت 10 ميخوابيدي و من ، محبوبه و مامانش و مريم تا 2 بيدار بوديم ميگفتيم و ميخنديديم. در كل سفر خوبي بود تا ديروز موقع برگشتن به بوشهر. از اونجايي كه همه اتوبوس ها رفته بودن مرقد امام اتوبوس گير نميومد و ناچاراً اتوبوس ولو گرفتيم مال شركت آسيا سفر. هر كي اين پست و ميخونه ازش خواهش ميكنم هيچ وقت با اين اتوبوس جايي نره . فوق العاده بي تربيت و اتوبوس داغون . مثل ماشين مشدي ممدلي بود. از ترمينال كه در اومديم سر صبح ، جلوي اتوبوس يه وانت زد به يه پيرمرد دوچرخه سوار و پرتش كرد وسط خيابون. فكر كنم در جا مرد. چون مغزش شكاف خورد و پر خون بود. كلي حالمون گرفته شد. تا اومديم يكم آروم بشيم بعد از دشت ارژن يهو يه صداي وحشتناك مثل بمب اومد. نگو صداي تركيدن لاستيك اتوبوسمون بود. چشمتون روز بد نبينه يك ساعت و نيم لب جاده توي گرما بچه به بغل پدرمون در اومد. جالب اينجا بود راننده و شاگردش اصلاً تعمير كاري بلد نبودن و حتي بلد نبودن لاستيك و عوض كنن. شيشه شيرت جا مونده بود توي ماشين. به راننده گفتم در و باز كن برم شيشه بچه ام و بيارم . گفت نميشه . گفتم خوب در صندوق باز كن از چمدونم بردارم. نه گذاشت و نه بر داشت گفت وقت گير آوردي ها. گفتم بچه ام داره زار ميزنه داره از گشنگي ميميره . گفت خب بميره . منو ميگي داشتم منفجر ميشدم . گفتم همه كس كار خودت با تو برين زير گل. حسابي دعوام شد . بعد ميگه يارو بيا وردار. تا برسم اون سمت اتوبوس ميگه بدو يه دنيا رو معطل كردي ؟ بهش گفتم حتماً من لاستيك و تركوندم . خيلي پرو و بي ادب بود. اگه ملودي نبود اولين پليس راه پدرش و مياوردم جلو چشماش تا بفهمه يه من ماست چقدر كره داره. خدا پدر يه كاميون رو بيامرزه كه اومد و درست كرد ماشين رو. جالبش اينجا بود كه برازجون هم باز لاستيك تركيد اما انگار سوراخ خيلي بزرگ نبود و اين آدم احمق 30 نفر آدم و با لاستيك تركيده تا بوشهر آورد . ميگه كمربنداتون و ببندين. محض رضاي خدا يدونه از كمر بنداش درست نبود. خيلي شانس آوردييم كه زنده رسيديم سر خونه زندگيمون. كولرش هم خراب بود. خلاصه راه 5 ساعت رو ما 8 ساعته اومديم. 

اينم عكس ما وقتي اتوبوس خراب بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)