ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 16 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

مرگ و زندگي فاصله اش قده يه تار مو هستش ..............

1391/3/8 8:01
1,058 بازدید
اشتراک گذاری

ديروز مثل هميشه سر كار بودم و مشغول بدو بدو . ناهيد جونم اومده بود بهم سر بزنه و پيشم بود. ساعت 11:45 دقيقه بود كه موبايلم زنگ خورد . شماره رو نمي شناختم . از بس سرم شلوغ بود مي خواستم جواب ندم ، اما گفتم شايد كسي كار واجب داشته باشه . خلاصه بالاخره جواب دادم . يه آقايي بود . توي گوشي هم همه اش صداي باد و حركت ماشين مي اومد و سخت ميشد بفهمي چي ميگه . فقط شنيدم ميگه مريم دادفر . ( اسم مامان بابا عيسي ) هميشه شماره من و مامان مريم و اشتباه ميگيرن . همه اعداد شبيه هم هست جز رقم آخر كه مال من 2 هست و مال ايشون 5 . گفتم نه اشتباه گرفتين ايشون مادر شوهرمه . گفت ميدونم . نه گذاشت و نه ورداشت يهو گفت من از 115 تماس ميگيرم . اين خانم تصادف كرده داريم ميبريمش بيمارستان خودتون و برسونين . تا ديد من جفت كردم ، گفت حالش خوبه نگران نباشين . و تندي قطع كرد . تا به خودم اومدم ديدم كه نگفت كدوم بيمارستان . 

بقيه در ادامه مطلب ...................

سريع شماره طرف و گرفتم . گفتم آقا كدوم بيمارستان ؟ گفت اورژانس تامين اجتماعي . من هم صبح چون سرويس دارم واسه سر كار اومدن ماشين نميارم . زنگ زدم آژانس و رفتم خونه و ماشين و برداشتم رفتم بيمارستان تا خودم و رسوندم 12:30 بود. پرسون پرسون پيداش كردم. فكر ميكردم ماشيني چيزي بهش زده اما نه بگو با زن عمو سهيلا بوده . زن عمو تازه 1 ماهه گواهينامه گرفته و حدود 5 ماه پيش يه پرايد صفر خريده بود . خلاصه رفته بودن عالي شهر كه خونه ببينن واسه خريد . كه مامان عيسي هم برده بوده. خيلي از دستش حرصم گرفت . آخه تو كه هنوز خيلي وارد نيستي چرا ميشيني توي جاده بيرون شهر ؟ من كه از 84 گواهينامه دارم هنوز جراتش و ندارم . خلاصه سمت راست ماشين كلاً له شده بوده . زده به يه كاميون بزرگ . مامان مريم هم خيلي خدا بهش رحم كرده بود اگه كمربند نداشت زبونم لال حتماً ............ حالا خوبه بچه هاش و با خودش نبرده بوده . از بس شيطون و فضولن كه كمربند هم نميزن. حتماً از شيشه پرت ميشدن بيرون. همچين فرمون خورده بود قفسه سينه زن عمو كه تموم مغنعه اش پاره بود. خلاصه تا رسيدم ديدم بنده خدا مامان مريم و خوابوندن و نكردن تا من بيام عكساش و بگيرن. ما كه نميخواستيم فرار كنيم و حساب ميكرديم مخارج و . تند تند رفتم ويلچر آوردم و بردمش راديو لوژي و عكس دست ، كمر ، لگن و پا و همه جاش گرفتيم. جاي كمربند روي شكمش يه تيكه كبود و سياه شده بود . و بنده خدا فكر ميكرد پاره شده از بس درد داشت. حالا خداروشكر كه عكساش هم خوب بود و دكتر گفت كوفتگي هست و با استراحت خوب ميشه . داشتم ترخيصش ميكردم كه باباشي زنگ زد. به كسي نگفته بودم. پرسيد كجايي ؟ گفتم سر كار . گفت ميدونم بيمارستاني . كجا هستين الان ؟ كه گفتم دارم مرخصش ميكنم . چون ساعت اداري بيمارستان تعطيل شده بود خيلي از درها بسته بود . رفتم ماشين كه بيرون بيمارستان بود و بيارم كه باباشي و عمه انيس و ديدم و اونا رفتن پيش مامانشون . منم رفتم ماشين و آوردم و تا خونه رسوندمش . خيلي خدا رحم كرده بود . 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)