تجربه ملودي و بابايي
الهي دورت بگردم ديشب تا ساعت 4 از درد لثه هات خوابت نميبرد و گريه ميكردي از شدت خواب و گريه چشمات بسته بسته بود اما نميتونستي بخوابي جيگرم برات كباب بود . صبح كه ميخواستم بيام سر كار ديدم تازه خوابت برده و راحت خوابيدي دلم نيومد بيدارت كنم به بابايي گفتم وقتي ملودي بيدار شد بيارش اونم گفت باشه . خلاصه ساعت 10:30 بابا و شما سوار ماشين شدين و نشسته بودي روي پاي بابا و رانندگي ميكردين دو تايي و بابايي براي اينكه مراقبت باشه راه 10 دقيقه اي رو 20 دقيقه اومد . اولين بار بود با بابا تنها و بدون من بيرون ميرفتي . آفرين جيگر مامان كه دختر خوبي بودي الانم چون بغلمي انگشت شصتم و گرفتي و دستم و ميكشي چون نميزارم به كيبورد دست بزني نق نق ميكني .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی