ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

پاییز 1401

1401/7/29 0:43
1,621 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جان دلم . الان 29 مهر هست و تقریبا یک ماه از پاییز گذشته و من هیچی به عنوان پست پاییز ننوشتم . خب چون مدرسه میری شبا نمیشه جایی رفت در گیر درس و مشقی و زود باید بخوابی . از طرفی این مدت بیرون زیاد نرفتیم جز مواقع ضروری بخاطر یک سری اتفاقات و درگیری ها و ترسمون از اوضاع و طببعتا اینم توی نداشتن عکس بی تاثیر نیست .

امروز به همراه خاله ها رفتیم بیرون کافه سعادت چون خاله مریم و فاطمه دارن برای زندگی از ایران میرن به احتمال زیاد و رفتم گودبای پارتی براشون گرفتیم و توی مسیر برگشت ازت یدونه عکس گرفتم که بزارم پستت خالی نمونه

هدیه فاطمه جون به شما

ماهم یدونه جا عودی و دو تا موگیر برای فاطمه گرفته بودیم که یادم رفت عکس بگیرم ازشون چون مشکل وزن بار داشتن فقط جهت یادگاری یه چیز کوچولو دادیم بهشون

سعی میکنم عکس بگیرم ازت و بنویسم . واقعا اینروزا حتی اینرتن هم برای کارهای ضروری بزور داشتم چه برسه نوشتن اینجا و دل و دماغی هم نبود متاسفانه

تازه نوشت 20 ابان

قشنگم اینروزا خیلی دل و دماغ ندارم واقعا مامان مریم 10 روزی هست بیمارستان بستری هستش و واقعا حال روحی هممون خرابه اما گفتم تا زیاد نشده عکس ها بزارم برات . این مال چند روز قبله که جمعه بود و هوا خوب بود با باباشی رفتیم اب شیرین کن .دوست ندارم حال بد ما به تو هم منتقل بشه

از طرفی دوست داشتی لپ گلی یه روز بیاد دم مدرسه دنبالت منم یه روز که هوا خوب بود اوردمش که گرمش نشه و کلی ذوق کردی

اینجا دم مدرسه یه عالمه درخت هست گذاشته بودمش روی ماشین پرنده هارو نگاه میکرد و منظر شما بودیم که تعطیل بشی

و دل به دلدار رسید

دیشب با هم رفتیم کلاس موسیقی بعدم رفتیم کافه دلفین دوتایی و خلوت کردیم با هم

لپ گلی هم گاهی از تفریحات شبونه لذت میبره و باهامون میاد

امشب هم هوا عالی بود چون دو سه روز بارونی بود و هوا خیلی لطیف شده . اما خب حوصله بیرون رفتن نداشتم اصلا یه پارک خیلی کوچولو ته کوچمونه . که کلا دوتا صندلی هم بیشتر نداره بساط جمع کردیم و رفتیم اونجا هم ازت درس پرسیدم هم غذا خوردی و کمی بدو بدو کردی دلت باز شد . ببخش مامان و که این روزا واقعا حالم خوب نیست و خیلی فشار رومه و نمی تونم اونطور که قبلا برات تفریح ایجاد میکردم اینکرو بکنم درس ها هم انقدر سنگینن و هر روز امتحان واقعا شب ساعت 11 که میشه بیهوش میشم از خستگی

در حال معنی کردن شعر بودی

تازه نوشت 24 ابان

صبح جمعه ای که گذست هوا عالی بود به همراه باباشی و لپ گلی رفتیم کافه دلفین و صبحونه خوردیم لپ گلی هم با خودمون بردیم

این بچه گربه که میبینی یه داداش یا خواهر هم داشت و مامانش . که مامان بی ادبش یهو پرید و کوبید به قفس لپ گلی . خوبه بیچاره سکته نکرد لپ گلی 😖

هوا خیلی عالیه امااااااا واقعا خسته کننده است این روزامون هم بخاطر شرایط مامان مریم هم بخاطر همه ش درس و درس و درس و امتحان و امتحان و امتحان ..... امسال واقعا مدرسه داره فشار میاره که جلو خودت نمیگم اما واقعا حتی به فکر عوض کردن مدرسه افتاده بودم وسط سال . درسته ادم باید درس بخونه اما نه دیگه اینهمه . از صبح تا 1 که مدرسه  ای . نهایتا 2 لباس عوض کنی و غذا بخوری باز درس و مشق و نوشتن و خوندن تا 8 شب و بعد خواب مستقیم واقعا اینجوری بچه زده میشه از اینهمه فشار و متاسفانه مریضی سیستم اموزش و میرسونه فقط امیدوارم امسال ه چه سریع تر بگذره و تموم شه تا مدرسه بهتری برات پیدا کنم واقعا خسته شدیم هر چی خاطره خوب داشتیم همه اش دود شد رفت اسمون . منم بعد از شما که میخوابی بیهوش میشم ساعت 10 و خستگی به مغز و تن و همه جام رسوخ کرده

تازه نوشت 29 ابان

عزیز دلم مامان مریم مرخص شدن اما خب خیلی راه هست تا بهبودی کامل باید فیزیوتراپی برن و کلی کارهای دیگه که انشا الله با کمک ما عروس ها و دخترا و کمک دکتر و خدا انجام بشه و سلامت کاملش و بدست بیاره

اگه درس ها اجازه بدن و هوا خوب باشه گاهی میریم پارک نزدیک خونه و کمی هوا عوض میکنیم

و الان سه روزه که مامان مریم مرخص شده و شبا  میریم سر میزنیم بهشون و کاری باشه کمک میکنیم

تازه نوشت 22 اذر

نفسم خداروشکر مامان بزرگ خیلی بهتره . شماهم که حسابی گیر درس و امتحان طبق معمول و منم طبیعتا با شما در گیر درس . بعضی شبا برای تنوع که خسته هم نشی درس و میبریم بیرون ازت میپرسم و شام میبرم برات همونجا که هم درس بخونیم هم یکم روحیه ت عوض بشه

بابا برای جاک جهانی رفته بود قطر و سه هفته ای نبود .....بعد رفتیم دنبال فرودگاه و گفتم دو سه تا عکس ازت بگیرم که این پستت کم عکس نباشه

تازه نوشت 30 اذر

چمعه گذشته یعنی 25 اذر برای اولین بار رفتیم پیک نیک با باباشی ..... خاله الهه و عمو مسعود و مانیا و امیر علی هم خیلی یهویی اومدن پیشمون و کلی کنارشون خوش گذشت اونروز

ایشون تشریف اوردن باهامون پیک نیک

بعضی صبح ها هم ما مامان ها خودمون و تحویل میگیریم و قتی شماها مدرسه این میریم صبحونه

پست اخر پاییز و شب یلدا

امسال هم سه نفری شب یلدا رو عکس گرفتیم

این لحاف و تازه ناهید جون برام فرستاده مال چهازش بوده

این کیک هم مامان دوست باباشی اخر شب برای شما فرستاده بود

و شمایی که اخر شب خونه مامان بزرگ خوابت برد ساعت 11 . اون روز مامان بزرگ شیراز بود و عمل داشت و یهویی برگشتن و ماهم رفتیم اخر شب پیششون که شب یلدا رو پیش اونا هم بشیم

بابا هم چند روز قبل رفته بود تهران و ویژه برنامه یلدا شبکه نسیم برنامه شوتبال و باز پر کرده بودن

و اینم اخرین پست پاییز

پسندها (3)

نظرات (0)