ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

پایان 49 ماهگی ......... ورود به 50 ماهگی

  عشقه مامان ورودت به دهه زندگیت مبارک   توی عکس بالا از یه حیوون ترسیدی . حالا حدس بزنین چیه ؟ دراکولا ٰ گودزیلا ٰ ببر  و پلنگ ؟ نه اشتباه گفتید جواب توی عکس بعد هست یدونه مورچه بدبخت از مورچه میترسی اما با گربه و سگ و جک و جونورهای بزرگ روابط خوبی داری مثلا به گربه ها چیپس هم میدی       ...
29 ارديبهشت 1394

چند روز اخیر و عروسی سارا جون

عشقه من این چند روز همه اش مشغول عروسی سارا جون بودیم واییییییییییییییییی که بعد مدت ها تونستم کلی خوش بگذرونم . خانواده ما چون هر کدوم یه شهر هستن کم پیش میاد که همگی کنار هم باشیم از طرفی هم واقعا بهم علاقه داریم سمت خانواده پدری . روابطا عالی و همه جنبه ها هم بالا و از طرفی هم همه شیطون حتی عمو ها و عمه . خلاصه که یه دل سیر گفتیم و خندیدیم . روز سه شنبه عمو وحید به همراه دختراش و خانومش ودومادش اومدن از مشهد به سمت تهران و اومدن خونه بابا سعید  و پیش ما بودن . صبح چهارشنبه همگی دعوت بودیم خونه عمو جمشید که میشد  بابای عروس . کلی تا عصر قر دادیم و گفتیم و خندیدیم . شب هم سارا جون و وهاب شوهرش اومدن و جمعمون حسابی جمع شد تا ساعت ...
26 ارديبهشت 1394

21 اردیبهشت 94

عشقم دیشب اومدیم و رسیدیم تهران خونه ناهید جون و بابا سعید . صبح امروز هم رفتیم توی محوطه و تا دلتن خواست برگ بازی کردی و عصری هم رفتیم تا من کادوی عروسی خاله سارا رو بخرم . در کل بچه خوبی بودی اما نمیدونم چرا تا دوربین میدیدی عصبانی میشدی و نمیزاشتی عکس بگیرم ازت . توی عکسات کاملا معلومه که ناراحت میشی                 مامان فدای اوش شکلت بشه . وقت برگشتنمون هم به خونه در عرض 5 دقیقه رعد و برق زدن شروع شد و یهو باد شدید و یه رگبار . وای که الان پنجره بازه هوا به معنی واقعی بهاره .       ...
21 ارديبهشت 1394

.....هوای ناراحتی

.....هوای ناراحتی ""دخترا""روداشته باشید.…… ~دخترا مثل شما پسرا نميتونن تا دلشون گرفت زنگ بزنن دوست و رفيقاشونو جمع کنن برن دور دور... ~مثل شما پسرا نميتونن تا با کسى دعواشون ميشه قهر کنن از خونه برن بيرون... ~نميتونن وقتى عصبانى ميشن بزنن يه چيزى رو بشکنن بعدم بگن پسره.. حق داره.. ~نميتونن داد بزنن... نميتونن بگن از چى ناراحتن... ~آره عزيزم... دخترا وقتى غمگينن خودشونو حبس ميکنن تو اتاق... ~از تمام دنيا خودشونو دور ميکنن... ~دخترا چيزى ندارن که با اون خودشونو آروم کنن... ~~~تنها تکيه گاهشون بالشتشونه... ~سر ميذارن روشو بى صدا اشک ميريزن.... ~~~تنها همدمشون اهنگای غمگین ...
15 ارديبهشت 1394

ما اومدیم هوراااااااااااا

سلام عشقه یدونه مامان . وای که دلم کلی تنگ شده بود . عادت ندارم که خیلی وقت بگذره و نتونم بنویسم اینجا . بالاخره روز پنجشنبه 10 اردیبهشت اثاث کشی کردیم به خونه جدید . البته من و شما رفتیم خونه بابا اسماعیل و باباشی و عمو امین هم به همراه کارگرا اثاث کشی رو انجام دادن . آخه واقعا هم شما اذیت میشدی توی اون شرایط هوا هم که خیلی گرم بود اون روز . ناهار مامان مریم برامون یه زرشک پلوی خیلییییییی خوشمزه درست کرده بود و حسابی خوردیم و تپل شدیم و پشتش هم یه خواب ظهرانه مدت 3 ساعت . من واقعا بی هوش بودم از خستگی . بیدار شدیم و با عمه ها و نینی هاشون که اومده بودن سرگرم شدیم و اخر شب هم اومدیم خونه و با کوله باری از کار مواجه شدیم . شبش تا ساعت 3 بید...
15 ارديبهشت 1394

پیشاپیش روز همه بابا ها مبارک

از قدیم گفتمن دخترا بابایی هستن . من همه دنیام مامان و بابام هستن ، اما معنی واقعی مادر و پدر و در دو جا کامل متوجه میشی یکی وقتی ازت دورن و دومی وقتی خودت اون حس ناب مادر و پدر بودن و حس میکنی . چون ممکنه نت نداشته باشم گفتم زودتر این روزو تبریک بگم و همینجا از بابای خوبم تشکر کنم که توی این همه ادم بابای من شد . اون بهترین ، بی ریا ترین ، مهربون ترین ، خاص ترین ، خوشگل ترین ، خوش تیپ ترین بابای دنیاست .با وجود اینکه ادم وقتی شوهر میکنه میتونه روی شونه اون سرش و بزاره اما از نظر من هیچ اغوشی  اغوش بابا نمیشه و هیچ شونه ای شونه بابا و هیچ کوهی نمیتونه اونقدر محکم باشه که ادم در کنار باباش حس محکم بودن میکنه . بابا جونم عاشقتممممممممممم...
9 ارديبهشت 1394

اخرین پست توی خونه قدیمی

عزیزه مامان این اخرین پستیه که توی این خونه برات میزارم به امید خدا فردا بعد از ظهر این وقتا داریم اثاث کشی میکنیم . عکس هایی هم ازت دارم که به علت جمع کردن کابل دوربین نمیتونم بزارم انشا الله اونجا که مستقر شدیم حتما میزارمشون . چند روزیه که مهد نمیری نمیدونم چه اتفاقی افتاده برات اونجا که حتی از درش هم رد میشیم اشک میریزی . این روزا هم خب جمع کردن با شما خیلی خیلی سخت بود و کلی خوشحال بودم که میری مهد و وقتایی که نیستی میتونم به کارام برسم اما خب نرفتی .اینروزا خیلی بلبل زبون شدی و تقریبا تا هر چیزی و بشنوی تکرار میکنی با اینکه دیر به حرف افتادی ، اما همه کلماتت کامل و با حروف درسته و همه متوجه میشن چی میگی که خودش خیلی منو خوشحال میکنه ....
9 ارديبهشت 1394
1