ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

عدد سيزده واسه همه نحس نيست اما اينبار براي من بود ..........

ميگم نحس نيست چون درست توي سيزده شهريور طاها كوچولو پسر خاله حديثه دوست مامان دنيا اومد و واسه همه شادي آورد . اما واسه ما 13 شهريور 91 يكي از بد ترين روز ها بود .  ميدونيد كه ملودي با من مياد سر كار . دره آشپزخونه اينجا رو ميبندم و آلومينيومي هست جنسش . و لبه هاي در هم كه ميدونيد از چاقو تيزتره اگه باز باشه . خلاصه اون روز رفتم كه از توي يخچال شير خشك و بردارم و براي ملودي شير درست كنم . وقت بيرون اومدن از آشپزخونه ملودي رو ديدم كه نشسته و داره تلويزيون نگاه ميكنه توي اتاق روبه رو . فكرش و بكنيد از اونجا تا در آشپزخونه حدود 15 قدم ميشه واسه ملودي و براي چهار دست و پا هم حداقل 15 ثانيه طول ميكشه من كمتر از صدم ثانيه اومدم در و ببندم ...
19 شهريور 1391

500 روزگي ناز دخملم

الهي مامان فدات بشه . عزيزم . البته ديروز 500 روزه شدي. اما ديروز هر كاري ميكردم ني ني وبلاگ همه اش ارور ميداد و كلي عصباني بودم كه نمي تونم اين خبر رو توي وبلاگت بنويسم . انشا الله چند روز ديگه هم ماهگرد 17 ماهگيته و يه كيك ديگه برات ميگيرم البته دو منظوره اش ميكنيم ، كيك ماهگرد شما و انشا الله سلامت و بهبودي هر چه زودتر بابايي . اين روزا خدارو شكر خيلي خانوم شدي . حتي خونه مامان و باباي باباشي هم كه مي رفتيم گريه ميكردي و بغل هيچكس نمي رفتي اما الان به همه بوس ميدي و بغلشون ميري و كلي هم توي خونه قدم ميزني با اون پاهاي نانازيت . الان تنها دغدغه من حرف زدنته و واكسن 18 ماهگي . واكسن رو كه 29 مهر مي زنيم . اما اون چند كلمه رو هم كه ...
12 شهريور 1391

پاي من ............ پاي تو .............

تفاوت اندازه پاي من و ملودي توي 500 روزگيش . تقريباً نصف پاي منه . البته اين دمپايي روفرشي هنوز يكم براش بزرگه . انشا الله زود زود بزرگ ميشي . عزيزم روزي كه دنيا اومدي كف پاهات 7 سانت بود اما الان كفش شماره 24 مي پوشي . و مامان كفش شماره 40 . عاشقت هستم نفسم .  اينم عكس دلبر مننننننننننننن  الهي من فدات . فلش دوربين چشماش و اذيت كرد واسه همين خودش و اين شكلي كرده .  ...
12 شهريور 1391

عكس باباشي فرداي عمل توي بيمارستان

خدا رو شكر حالش بد نيست . درد داره اما فقط جاي بخيه ها هست . ديگه راه ميره فقط وقت راه رفتن بايد يه كمربند هست كه ببنده . اما هنوز خونه بابا بزرگ اينا هست . و من و شما هم خونه خودمون . البته دست عمه روشن درد نكنه كه خيلي از اين شب ها رو اومده پيشمون و از تنهايي درمون آورده .  ...
12 شهريور 1391

ديروز بر من چه گذشت بالاخره

اول از همتون ممنون كه نگران بوديد و ممنون از دعاهاي خوب و صميميتون براي همسرم و باباشي ملودي . ديروز همه چي دست به دست هم داده بود تا من كلا كلافه بشم . البته آدم وقتي ناراحته از ترك ديوارم حرصش در مياد . از سر كه خواستم برم خونه يه از خدا بي خبر طوري پارك كرده بود كه حتي بزور تونستم سوار بشم . ماشين هم نميشد از توي پارك در آورد. دو تا بانك هم نزديك محله كارم هست رفتم اما مال اونا نبود . اينقده عصبي بودم كه دلم مي خواست شيشه اش و بشكونم . خلاصه يه پسري كه خدا خيرش بده يهو از آسمون افتاد پايين و اومد زد به شيشه گفت خانوم حالت خوبه ؟ گفتم ماشينه جوري پارك كرده كه نميتونم در بيام . حالا اشكام هم همين طور ميومد . گفت خواهر من گريه نداره بيا م...
7 شهريور 1391

زندگي تكراره تكراره

الان كه دارم مي نويسم باباشي حدود 20 دقيقه زير عمله . عمل ديسك كمر . ساعت 9:55 دقيقه رفت . چند سال پيشم وقتي كه فقط 12 روز بود نامزد كرده بوديم زير تيغ جراحي بود اون موقع شيراز بود . اما الان بيمارستان تامين اجتماعي بوشهر بستري هست . اون موقع هم به خاطر دانشگاه و امتحان نتونستم پيشش باشم و الان به خاطر ملودي . چون كسي نيست كه پيشش بمونه . بازم من رفيق نيمه راهش شدم و تنهاش بايد بزارم . حتي نميتونم امروز برم ملاقاتيش . اي خدا . فقط دعا كنيد زود زود بياد پيش من و دخترمون . خيلي درد ميكشيد اين دو روز آخر حتي ميگفت پنجه هاي پام بي حس شده . خداييييييييييييا خودت عيسي يه منو بهم برگردون من بدون اون ميميرم . ازتون مي خوام واسه سلامتيش دعا كنيد ممنو...
6 شهريور 1391