خونه مادر بزرگه ....
واقعا زبونم قفله از صبح . امروز صبح رفتیم منطقه قدیمی که ما و مامان پوری اینا زندگی میکردیم محله بیست متری سنگ شیر کوچه شهید فخری . وقتی در خونه اقاجون به روم باز شد وپامو گذاشتم داخل انگار یه باد تندی خورد به صورتم . باد تندی از خاطراتی که یهو اومد توی وجوذم . یاد خاطراتی که توی بچگی داشتیم و هر ثانیه اش یدنیا بود . حیاطی که قبلا از در و دیوارش گل و درخت میریخت الان همه باغچه هاش خشککک بود . همه جا ریخته و داغون . همین طوری اشکام میومد . اما خوشحالم که رفتم اونجا و خوشحالم که توی خونه ای مامانت یدنیا خاطره داره قدم گذاشتی . شاید دیگه هیچ وقت این خونه رو نبینیم چون هر لحظه اگه کسی بخواد بیاد سمتش جهت کوبیدنش میاد . عکساشو میزارم که بدونی کجا بودیم . خدا خیر بده صاحبخونه رو رامون داد داخل
اینجایی که نشستی مامان پوری خیاطی میکرد همیشه
کمد اقا جونم
اینجا هم جای همیشگی اقا جونم بود که مینشست