15 فروردین
صبح رو رفتیم لاله جین پایتخت سفال ایران و یه سری خرید کردیم اما شما خیلی خستم کردی چون نمیشد بزارمت همه جا روی زمین به علت اینکه همه چیز شکستنی بود و شما هم کنجکاو
داری نگاه تیله ها میکنی ( گوی های ریز شیشه ای . هر شهری یه چیزی بهش میگن ما بهش میگیم تیله )
عصری دوست ناهید جون با پسراشون و عموی ایشون که همون آقای اوسط بود اومدن خونمون عید دیدنی . این دوست مامانم دوست دوران مدرسه هستش و بچه هاشم همبازی های دوران بچگی من و دایی حامد هستن و یه جورایی واقعا با هم خواهر و برادریم و واقعا دیدنشون بعد از مدت ها خیلی مزه داد . شب رو هم رفتیم خونه دایی کیومرث ( دایی ناهید جون و بابا سعید ) و چون تولد بابا سعید هم بود ٰ خواستیم کیک بخریم اما چیز خوبی پیدا نکردیم و به جاش رولت گرفتیم و بردیم همون جا تا دور هم باشیم . شما هم که خیلی شیطونی کردی و همه اش دایی میگفت بهش چیزی نگو و شما رو خیلی دوست داره
.