ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

یه بغل عاشقی ♥♥♥♥♥

1393/12/10 23:32
750 بازدید
اشتراک گذاری

می خوام دلبری های اینروزات و بنویسم . وای که چقده بلایی و وروجک . با این قد فسقلت یه کارایی میکنی که حسابی ذوق زده میشم از اینکه یه مرحله جدید از سنت و دارم میبینم البته بعضی وقتا هم نگران میشم چون باید به جای چهار تا چشم صد تا چشم داشته باشم و مراقبت باشم

اصولا روزی یکبار اونم صبحا جیره خوردن چیپس داری . خدا رو شکر میکنم از تموم این هله هوله ها تنها چیزی که علاقه داری چیپسه و بقیه رو حتی دستم نمیزنی البته اینم خوب نیست اما خب بهتر از اینه که چیزایی مثل پفک و ... بخوری . اون روز صبح اومدی و گفتی چیسپ (چیپس ) چون کار داشتم گفتم فعلا نه یکم نق زدی و بعدش دیدی من گرفتارم رفتی بدو بدو . بعد 5 دقیقه که کارم تموم شد اومدم دیدم نشستی و یه کاسه هم چیپس دستته و لبخند ژکوند هم بهم میزنی . خودت رفتی از یه کابینت کاسه برداشتی از کابینت بغل هم چیپس و از خودت حسابی پذیرایی کردی . فدای اون هوشت بشم که از خودم بهتر میدونی توی هر کابینت دقیقا چه چیزایی هست .

برداشتن کاسه خیلی جالب بود اما نکته ترسناک اینجاست که اون روز رفته بودی از توی کشوی اشپزخونه پوست کن میوه و سبزیجات و برداشته بودی وقتی دستت دیدم نمیدونی چه حالی بهم دست داد از طرفی هم نمیشد بیام سمتت ممکن بود بترسی یا مثلا فکر کنی بازیه و به خودت اسیب بزنی . خلاصه به هر بدبختی بود از دستت در اوردمش  اما تا یک ساعت تمام بدنم از داخل میلرزید

جدیدا دیگه نیازی نیست من ببرمت دستشویی خودت میری و حتی میری دستمال هم قبلش از روی کابینت بر میداری و بعد از انجام عملیات خودت و پاک میکنی و شلوارت و میپوشی . خداروشکر که این مرحله هم پشت سر گذاشتیم

طوطی شدی و هر چیزی و میشنوی تکرار میکنی و خداروشکر این نگرانی هم بر طرف شد . امروزم روی تخت ما دراز کشیده بودی . تازه از خواب بلند  شده بودی و از اتاقت اومدی بیرون و اومدی پیش ما  و خودت و پیچ و تاب میدادی و خستگی میگرفتی و بلند گفتی وای خدایا . باباشی هم از تعجب شاخ در اورده بود و میگفت الهی فدات شم مگه تو میدونی خدا چیه . منم گفتم معلومه که میدونه دخمله من

این روزای اخر سال تقریبا هر روز میری مهد . عصری بعد از رفتن دستشویی گفتم بیا تا لباس بپوشم تنت بریم مهد . اومدی اما اون لباسی و که من اورده بودم نپوشیدی و خودت رفتی در کمد و باز کردی و لباس ها رو بر انداز میکردی و دست آخر هم لباس محلیت و در اوردی و اخر سر هم همون و تنت کردیم و رفتی مهد . بچه ها همه مرده بودن از ذوق کردن برای تو . کلا همه اونجا چه مربی ها چه بچه ها عاشقتن تا از دور میبیننت بلند داد میزنن اخ جون ملودی اومد و کلی همه هوات و دارن . وقتی هم که اومدم دنبالت دیدم نشستی پشت میز مدیر مهد و اون بنده خدا ایستاده داره کاراش و انجام میده . گفتم معذرت تو رو خدا . کلی بوست کرد و گفت اشکال نداره ملودی خاطر خواه داره منم یکیشم .بعد تعریف میکرد که امروز با لباست کلی داستان داشتن . چون پایین لباست حلقه های فلزی داره کلی اهن ربا رو به دامنت اویزون میکردی و راه میرفتی و بقیه هم کلی خوششون میومده

سر شبی داشتم تی وی نگاه میکردم . کت تن عروسکت و که سایز بچه 6 یا 7 ماهه هست و در اورده بودی و میگفتی تنم کن . حالا هر چی میگم مامان جون این برات کوچیکه مگه متوجه میشی !بساطی دارم بخدا باهات همیشه کارایی و میخوای انجام بدی که نشدنیه . مثلا میخوای یه چیزی رد کنی توی چیز دیگه ای که حجمش صد برابره و عمرا رد نمیشه . و ما ساعت ها باید مثل نوار تکرار کنیم که نمیشه و نمیشه

جدیدا توی حموم برام لیف میزنی و روی سرم اب میریزی و کلی لذت میبری و من هم لذت میبرم

در طی روز هم صد بار شعر تولدت مبارک و میخونی و اخرشم بلند جیغ و هورا و دست میزنی

و خیلی چیزای دیگه که فعلا یادم نیست اما میخوام بدونی با هر حرکت از جانبت من عاشق تر میشم و خدا رو بابت داشتن فرشته ای از جنس دختر شکر میکنم . بچه ادم عزیزه ولی واقعا دختر یه چیز دیگست یه دنیایی پر از رنگ

پسندها (2)

نظرات (4)

مامان ارمیا و ایلمان
11 اسفند 93 9:42
الهی جیگرشو. از دستت بلا خانم.
لی لی
11 اسفند 93 11:04
نسیم جون عکسای این پست باز نمیشه
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
عزیزم عکس نیست لاینر جدا کننده است . الانم چک کردم با فایر فوکس باز شدن خانومی
پرستو مامان سیما و شیما
16 اسفند 93 21:06
ای جووون جیگره این دخمل بلا
مامان باران
17 اسفند 93 13:46
الهی فداش بشم قرتی خانومو با همه شیطونیاش قربون برم که خودش میره دستشویی آفرین به تو طوطی خوش زبونم خاله عاشقته
مامی نسیم❀◕ ‿ ◕❀
پاسخ
مرسی عزیزم