یک روز شلوغ پلوغ اما پر انرژی
امروز بعد از مدت ها سرم همه جوره شلوغ بود . کلی کار داشتم که باید انجام میدادم و بعد از دو سال یکی از دوستای صمیمی دوران راهنمائیم بهم زنگ زدو حسابی سوپرایز شدم و کلی بهم خوش گذشت با شنیدن صداش . عصری هم قرار گذاشتم بعد از رفتن ملودی به مهد برم و ببینمش . رفتم عیادت سورنا جون و اومدم خونه و ملودی که بیدار شده بود و اماده رفتن به مهد کردم . فسقلی خیلی دیگه مهد و دوست داره و توی خیابون تا میرسیم در مهد کلی از ذوق بپر بپر میکنه . توی مهد اهنگ پخش میشد و ملودی هم حساس و شروع کردن به قر افشانی و همه مربی ها و مامانایی که اونجا بودن کلی قوربون صدقه اش رفتن و منم دیگه اومدم بیرون . حدود دو ساعتی با دوستم گپ زدیم چه روزایی که ما با هم نداشتیم . هفته که هفت روز بود ما هشت روزش و پیش هم بودیم و حتی شبا هم پیش هم میخوابیدیم . در اخرم با دیدن خاله بتول ( مامان فاطمه دوستم ) کلی انرژی گرفتم و قرار شد دوستایی که هر کدوم ازشون خبر داریم و جمع کنیم و دوره بزاریم . به امید خوش گذرونی های بعد از این انشا الله
فدای اون خنده زوریت بشم من
کیف کوله ایت و قوربون برم . با لباسم ست کردما
تو دلم نقل ِ یه حرفهایی هست که بگم میری نگم میرم
بضیا بدجوری عاشق میشن
عشق یعنی تو بمون من میرم
تو که میری نفسم می گیره همه ی خستگیات یکجا چند؟!
تو بخندی همه چی حل میشه
تو بخندی همه چی خوبه
بخـــند
بخـــند
بخــند