ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

22 تیر الی 25 تیر

1393/4/25 20:27
841 بازدید
اشتراک گذاری

عشقه من این چند روز تقریبا هر روزمون تکراری بود و کار خاصی نمیکردیم و صبحا خونه بودیم چون واقعاً هوا گرمه و بعد از ظهر ها میرفتیم بیرون . فقط دو روز رفتیم آرایشگاه که روز دوم شما از بس گریه کردی صاحب آرایشگاه گفت مشتری داره میگه اگه بمونه این خانوم اینجا من میرم و واقعاً بهم برخورد چون اون خانوم سنی ازش گذشته بود و مطمئناً توی عمرش بچه دیده بود اما نمیدونم با خودش چی فکر  کرد که این حرف و زد . خیلی خودم و کنترل کردم تا بهش چیزی نگم برای همین من و شما راهی خونه شدیم و ناهید جون چون کارش تموم نشده بود اونجا موند . طی مسیر کلی اشک ریختی و من خیلی عصبی بودم اما بالاخره اون روزم گذشت . یه سری عکس مال این دو سه روز و برات میزارم . در حال حاضر هم شما پایین پیش ناهید جون و بابا سعید داری والیبال نگاه میکنی و من بالا دارم برات مینویسم و از صبح دوباره حالم خوب نیست برای بار دوم مریض شدم اینم از سفر اومدن ما . برای یک شنبه هم بلیط گرفتم برای برگشت به بوشهر به امید خدا

توی محوطه خونه ناهید جون اینا پر از سگ و گربه هست بعضی هاشون مال خود ساکنین هستن و خیلی ها هم مال خود محوطه و فوق العاده پرو هستن و اصلا از آدم فرار نمیکنن . اینجا شکلات دستت و دادی به پیشی 

عکسه تار شد اما چون قیافت خیلی بامزه بود میزارمش هم خوشت میومد هم میترسیدی و به من چسبیده بودی

 

پسندها (6)

نظرات (0)