دمپایی
یادمه ناهید جون تعریف میکرد که وقتی بچه بودن دم عید که آقاجون براشون کفش نو میخریده با خواهرش کفشاشون و شبا میزاشتن بالای سرشون از خوشحالی . کلی همیشه میخندیدیم باهم به این خاطرات . حالا دیشب بعد 50 سال دارم میبینم دوباره زمانه عوض شده و بچه ها هنوزم این کارارو میکنن . دیروز برای دخملی یدونه دمپایی نو گرفتم برای تو خونه اش و دیشب که وقت لالا کردن از پاش در آوردم گذاشتم پایین تختش . اما صبح که رفتم از تخت بیارمش دیدم یدونه اش توی بغلشه و یدونه اش هم از اونور تخت افتاده پایین . کلی خندیدم و یاد خاطرات ناهید جون افتادم .
اینم دمپایی مذکور
امروز صبح بابا سعید اومده بوشهر و چند روزی پیشمون میمونن . صبح که بیدار شدی و دیدیشون خیلی خوشحال شدی و کلی دلبری کردی و بابا هم حسابی بوس بارونت کرد. یه پیراهن خیلی نازم ناهید جون برات فرستاده بود که خیلی بهت میاد عزیزم . ناهید جون هم که ایندفعه نیومده بود خیلی جاش معلومه اما امیدوارم هر جا که هست همیشه سالم باشه و از دور میبوسمش . اینم عکس دخملی با لباسش