ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

کودکی هایم را کجا گم کرده ام .........

1393/2/11 1:03
5,711 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ناخوداگاه یاد جملاتو  شعرهای  جالب کودکی هام افتادم .
اون وقتایی که غمم فقط نتونستن دویدن و  گرگی کردن با بچه های همسن و  سال خودم بود وقتایی که غمم فقط خراب شدن اسباب بازیهام بود اون وقتایی که غمم فقط نداشتن یه عروسک بزرگ مثل دختر همسایه بود اون وقتایی که غمم فقط گریه کردن واسه خریدن آدامس و  شکلات بود
اونوقتایی که ….
بگذریم, تا فردا هم که بنویسم تموم نمیشن.
ولی واقعا یادش به خیر این شعرهارو یادتون میاد؟؟!!
یه توپ دارم قلقلیه سرخ  و سفیدو آبیه
توپ سفیدم قشنگیو نازی
تپلو ام تپلو
عروسک قشنگه من قرمز پوشیده تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده
تاب تاب عباسی خدا منو نندازی
یه روز آقا خرگوشه دوید دنبال موشه
با شیر آب بازی نکن
کشتم شپش شپش کش شش پا را .
 
چایی داغه ، دایی چاقه !
 
سه شیشه شیر ، سه سیر سرشیر.
 
امشب شب سه شمبه س ، فردا شبم سه شمبه س ، این سه 3 شب اون سه 3 شب هر سه 3 شب سه شمبه س.
 
سپر جلو ماشین عقبی خورد به سپر عقب ماشین جلویی.
 
شش سیخ جیگر سیخی شش هزار
 
سربازی سر بازی سرسره بازی سر سرباز سرسره بازی را شکست.
 
آن مان نماران، دو دو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی
 
دختره این‌جا نشسته گریه می‌کنه زاری می‌کنه از برای من یکی رو بزن!!
 
دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده!…سواد داری؟!!! نچ نچ نچ ، بی سوادی ؟!
 
ده، بیست، سه پونزده، هزار و شصت و شونزده هر کی میگه شونزده نیست هیفده هیجده نوزده بیست …
 
ماشین مشتی ممدلی نه بوق داره نه صندلی ، صندلی هاش فنر داره، نشستنش خطر داره
 
دم دم دم آقای مقدم چاییرو بذار دم تا, ساعته چند؟
دستمال پشت سر کی بندازم؟  من,  من, من,
بازیهامون چه جالب بود مامان بازی چقدر خیالبافی چقدر رویاهای کودکانه
چقدر زمینو میکندیم با چوب که مثلا زیرش طلا پیدا بشه
چقدر تو گرمای تابستون آتیش درست میکردیم سیب زمینی میذاشتیم زیرش
چقدر واسه عروسکامون دامن میدوختیم
یادش به خیر با آلبالو گیلاسها گوشواره درست میکردیم با تسبیح النگو درست میکردیم
چقدر کاغذهارو به جای پول تو بازی استفاده میکردیم
چقدر با یه تیکه ابر از بالای پله ها سر میخوردیم تا پایین
دمپایی میدادیم جوجه میگرفتیم یادش  به خیر
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
 
میخواهی کودک باشی
 
کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
 
بزرگ که باشی
 
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی …

دلم تنگ شده برای خیلی چیزا . خیلی چیزایی که نیستن و خیلی چیزایی که هستن اما دستم بهشون نمیرسه ، اما لا اقل از بودنشون دلم خوشه و امید وارم میکنه به زندگی . اینروزا با کودکی تو ،منم کودکی میکنم و همه اش خاطرات خودم میاد جلوی چشمم و دائماً توی زمان سفر میکنم . وقتایی که یکم بی حوصله میشم یاد زمان هایی می افتم که ناهید جون چقدر با حوصله منو آروم و قانع میکرد . کاش منم میتونستم برای تو مادری باشم مثل اون اما هر چقدرم که تلاش میکنم بازم به گرد پاش نمیرسم . خیلی دلم تنگه . نزدیک سالگرد فوت آقا جونه . دلم میخواد فقط یک روز یا شاید فقط یک ساعت دیگه برگردم اون روزا و دستاش و محکم ببوسم . دلم میخواد بازم توی خونشون مثل همیشه پر از سر و صدا باشه و ما بچه ها هم یه گوشه مشغول بازی باشیم اما حیف که زندگی دکمه برگشت به عقب نداره . اون روزا همه اش دلم میخواست بزرگ و بزرگ تر بشم و الان که یادم میوفته کلی از خودم ناراحت میشم که چرا بیشتر از این قدر اون وقتا رو ندونستم . امیدوارم تا میتونی از همه دوره های زندگیت لذت ببری و همیشه از همین سنی که هستی خوشحال باشی تا شاید کمتر دلتنگ بچگی هات بشی یدونه مامان .

 

پسندها (1)

نظرات (8)