25 بهمن
عشقم امروز مصادف بود با ولنتیاین . باباشی هم اجرا داشت . اما من گفتم مطمئنم که ملودی گریه میکنه و نمیام . اما اون باز برامون بلیط آورد و گفت بیا شاید اینبار گریه نکرد . منم راهی شدم اما همه اش میگفتم الان تا شروع کنن باز گریه میکنی و حتی ماشین و جایی پارک کردم که تند بتونیم بریم . اما دخمله من مثل اینکه اینبار قصد داشت منو سورپرایز کنه . از اولش آروم نشست روی صندلیش و کلی هم دست زد و خوشحال بود تازه دوست باباشی که خواننده گروهشونه هم گفت دختر عیسی هم امروز اومده و به همه معرفیش کرد . نکته جالبش این بود که موهاتم میرقصوندی و همه دوستای باباشی بیچاره ها وقت اجرا نگاه تو میکردن و ذوقت و میخوردن چون دقیقا صندلی ردیف اول هم بودیم دم چشمشون بودی و بعد اجرا هم همشون بغلت کردن و کلی بوست کردن .منم که در کمال ناباوری بعد از مدت ها تونستم یه دل سیر لذت ببرم و یه اجرای موسیقی برم و اصلا هم یکبار از جات بلند نشدی و بزنم به تخته اصلا گریه نکردی ، حتی نق هم نزدی .
امروز صبح عمو امین هم که برای اجرا رفته بود تانزانیا برگشته بود . توی سالن بعد از تموم شدن اجرا دیدیمش و گفت میرم خونه شما هم بیاین . ما هم رفتیم البته من که به هوای سوغاتی ها رفتم . طفلی کلی برامون خرید کرده بود اما توی یه مغازه دیگه جاشون گذاشته بود . اما چند تا تیکه دیگه که قبلا خریده بود و بهمون داد که واقعا خوشگلن و دستش هم درد نکنه . خلاصه که امروز خیلی خوش گذشت و واقعا شب خیلی خوبی بود .