ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

20 و 21 مهر

1392/7/22 10:39
868 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزه دله مامان شنبه با ناهید جون رفتیم یکم بازار و کلی هم پیاده روی کردیم و گشتیم و هوا هم که عالی بود بهاره بهار . رفتیم بستنی خوردیم و خیلی برام جالب بود تا وارد شدیم بر عکس همیشه که بدو بدو میکردی مثل دخمل خانوما رفتی و از صندلی کشیدی بالا و نشستی .اون موقع بود که کلی ذوق زده شدم از این همه خانم بودنت . فالوده بستنی و نوش جان کردیم و راهی شدیم به سمت ماشین و ناهید جون وگذاشتیم خونه دایی حامد چون شب شام اونجا بودن . این چند روز هم به خاطر وجود ناهید جون و بابا سعید شبا ساعت 12 لالا میکردی و تایمت ریخته بود بهم که منم بهت گیر ندادم تا حسابی چند روز خوش بگذرونی و شما هم حسابی باهاشون بازی میکردی و دلبری .

 

 

 

قبل از رفتن به بازار

 

دیشب هم یعنی یکشنبه شام دعوت بابا سعید بودیم بیرون به همراه دایی حامد و زن دایی صدف. اما قبلش همگی رفتیم بازار و ناهید جون یسری دیگه خرید داشت که انجام بده و اونا رو خریدیم و یه گشتی هم توی همه خیابونا خوردیم و ساعت 8 و نیم رفتیم رستوران خاتم تا دایی اینا هم بیان . تا آب نما رو دیدی کلی ذوق کردی اما خب نمیشد که بری سمتش مشغول تلفن. خلاصه کلی از سر و کولمون بالا کشیدی اما نزاشتم که بری سمت آب . دیشب ماشا الله انرژی جنبشیت وحشتناک زیاد بود آخو تقریباً من که اصلاً نفهمیدم غذا رو گذاشتم دهنم یا گوشم سوال. دریغ از اینکه یه قاشق غذا بخوری . این عادت و داری هر جا و خونه هر کی هم میریم خوب غذا نمیخوری یا اصلا ً لب نمیزنی . کلاًفقط دستپخت منو دوست داری فکر کنم . مژهاینم چند تا عکس دیشبقبل از ورود به رستوران چون داخل انقدر فضولی کردی که مجال دوربین دست گرفتن نبود

 

فدای اون شکا شیطونت بشم من با اون لبخند مرموزانه

 

 

 

 

یه مدت بود هر جا که وارد میشدیم همچنین گریه میکردی که انگار مار گزیده باشتت . الان دو روزه عادت وارونه شده و وقتی از جایی مخوایم بلند بشیم گریه میکنی . موندم توی کارای خدا والا

همین الانم زیر پای من آفتاب گرفتی جلوی پنجره و سعی داری یا روی بادکنک بخوابی یا بشینی قهقهه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (23)