19 مهر 92
فدای اون چشمات بشم ، دیروز عصری به همراه بابا سعید و ناهید جون رفتیم نمایشگاه لوازم خونگی . شما هم اونجا کلی بدو بدو کردی و بابا سعید همه اش مواظب شما بود تا من و ناهید جون بتونیم راحت بچرخیم . و حسابی بهمون خوش گذشت . از اونجا هم رفتیم کنار دریا و از بس شلوغ بود که بزور جای پارک پیدا کردیم و کلی پباده روی کردیم و باز سوار شدیم به دنبال جایی که چمن داشته باشه . چون عاشق چمن کندن هستی . حدود یک ساعتم با چمن بازی سرگرم بودی و حدودای 9 و نیم بود که اومدیم خونه . مدت ها بود که من این همه پیاده روی نکرده بودم و تا شب همه اش بیحال و بی جون بودم انگار که یکی با چوب کتکم زده باشه ، همه بدنم درد میکرد . اما وقت خوابیدن نبود چون شما که رفتی بخوابی تازه باید شروع میکردم به خوندن . حدود ساعت 12 دیگه همه کارام تموم شد و از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد . یه سری عکسم بابا سعید ازت گرفته بود که از توی دوربینش میزارم برات
این مال 18 مهر هست
اینم من و ناهید جون و ملودی در پس زمینه