ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 2 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

خاطره ها يي كه هيچ وقت يادم نميره و تكرار نميشه

1392/4/26 9:50
1,451 بازدید
اشتراک گذاری

صبح كه بيدار شدم نا خودآگاه ياد دوراني افتادم كه دنيا نيومده بودي و به اين چيزا فكر ميكردم 

اولين باري كه فهميدم باردارم ، نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت . خوشحال باشم از اينكه دارم مادر ميشم و يه فرشته داره مياد توي بغلم و مورد لطف خدا قرار گرفتم يا اينكه ناراحت باشم . البته نميشه گفت ناراحتي ، يه حس ترس . ترس از مسئوليت به اين بزرگي . آخه واقعا خيلي ترس داشت من هنوز يك سال نبود كه مسئوليت همسر بودن و به عهده داشتم حالا بعد ده ماه ميفهمم كه همچين مسئوليت خطيري داره ميوفته گردنم . واقعاً حس توصيف نشدني اي بود . 

وقتي كه باباشي گفتم باردارم و صداي قهقهه زدنش از پشت تلفن و اينكه ميگفت دروغ ميگي . بابا اون موقع اجراي موسيقي داشت و رفته بود مسكو . و كل جشنواره رو از خوشحالي شيريني داده بود ( هر كي ندونه فكر ميكنه دويست سالش بوده و يا اينكه صد ساله زنش حامله نشده بوده آخ)

وقتي كه اولين بار رفتم براي سونو و دكتر گفت هنوز صداي قلبت و نميشه شنيد چون 5 هفته و 3 روزت بود و گفت كه سالمي و اندازه ات همه اش هفت ميلي متر بود و اولين عكست و داد دستم من كه چيزي خاصي نميديدم اما واقعا انگار عكس بچه ام و داده بودن دستم و كلي نگاه ميكردم بهش و نشون ناهيد جون ميدادم و ذوق ميكردم 

وقتي كه اولين بار صداي قلبت و شنيدم و باورم نميشد كه من توي بدنم يه فرشته دارم كه داره ضربان قلبش به گوشم ميرسه و واقعا سرم گيج رفت از خوشحالي و قند توي دلم آب شد 

وقتي كه هنوز جنسيتت معلوم نشده بود بهت ميگفتم فندق و همه هم به همين اسم حالت و ميپرسيدن . هنوزم بهت ميگم فندق مامان 

اولين باري كه حركتت و حس كردم با اينكه 3 ماهت بود آبان ماه 89 بود روز 13 آبان و دقيقا يادمه چون با تاخير اون روز جشن اول سالگرد ازدواجمون بود . مثل ماهي شنا ميكردي و من حس عجيبي داشتم اما همه خستگي هام و دردام فراموشم شد

از درد هام هم بگم ؟ يكم ميگم . يادم نميره كه سه ماه هر روز يه دونه آمپول فنرگان زدم تا بالا نيارم و از درد جاي آمپولا به سختي مينشستم و ميخوابيدم .

وقتي كه اولين بار باباشي هم متوجه حركت كردنت شد . حدود 5 ماهه بودي . شب داشتم برنامه اي نگاه ميكردم كه در مورد هوش بچه ها بود  و شما هم از اونجايي كه شبا شروع به حركت ميكردي ، شروع كردي به حركت و ضربه زدن هاي ريز . بابا خواب بود . تند تند رفتم و بيدارش كردم و گفتم دستت و بزار روي شكمم داره تكون ميخوره . حدود يه ربع تكون نخوردي و بابا  داشت چرتش ميبرد اما يهو يه لگد زدي كه حتي پوست شكمم هم پريد بالا و بابا از خواب پريد و از خوشحالي نميدونست بايد چكار كنه . ميگفت ميدونستم بابا شدم اما الان با همه وجودم حس كردم و اون شب باباشي تا صبح خوابش نبرد و مامان مثل خرس خوشخواب لالا كرد خواب.

وقتي كه فهميدم دختري كلي خوشحال شدم . درسته كه برام مهم بوده در اولين وحله سالم باشي اما واقعا از اينكه شنيدم دختري ذوقم دو چندان شد . ناهيد جون هم بال در آورده بود .اولش بابا رو اذيت كردم و گفتم پسره . گفت خب باشه برو خونه منم ميام و كلي ناراحت شد . اما وقتي شنيد دختره كلي جيغ كشيد و من گفتم مرد مگه توي خيابون نيستي زشته . گفت الان هيچ كاري زشت نيست قهر

وقتي كه هفت ماهه بودي و دكتر ترسوندم و گفت بچه ات ريزه شايد گرفتگي عروقي داشته باشه و يا ناقص باشه . واي كه دنيا توي سرم خراب شد . تا برسم به مطب سونو گرافي مردم و زنده شدم . خدايا يعني فندق من سالمه ؟ واي خدايا انقده حالم بد بود كه همه مريضا دلشون سوخت و نوبتشون و دادن به من تا خيالم راحت بشه . و وقتي روي تخت سونو بودم از شدت اشك حتي نميتونستم به دكتر بگم چمه و اون بيچاره هم داشت سكته ميكرد و بادم ميزد . و وقتي كه گفت سالم سالمي و به خاطر آناتومي بدن خودته كه بچه زياد به چشم نمياد و شكمت بزرگ نيست . واي كه اون خبر بهترين خبر عمرم بود حتي بهتر از شنيدن خبر اومدنت توي شكمم . و يادمه كه وقتي از اتاق اومدم بيرون گريه ميكردم و زن عموت و بغل كردم ( چون منشي دكتر سونو بود ) و گفتم كه سهيلا سالمه . همه مريضا دست و جيغ و هورا و كليشون هم بوسم كردن و واقعاً خجالت كشيدم خجالت

وقتي كه براي آخرين بار صداي قلبت و شنيدم شب قبل زايمان بود و صداش هميشه توي گوشمه و يه جورايي دلم گرفت كه ديگه نميتونم همچين صدايي رو بشنوم ، اما خوشحال بودم كه به  جاش خوده خودت و فرداش بغل ميكنم 

وقتي كه روي تخت زايمان بودم داشتم به اين فكر ميكردم و متعجب بودم كه نسيمي كه تا الان پاش به بيمارستان و بستري شدن و اتاق عمل و سون و بيهوشي و اين چيزا وا نشده بوده الان چطور اين همه ريلكسه و اصلا استرس نداره ؟ نسيمي كه قبلا ها حتي فكر زدن ْآمپول خواب و برش حروم ميكرد الان اومده زير تيغ جراحي واقعا هنوزم برام عجيبه

و اولين شعري كه بابا قبل و بعد تولدت برات ميخون 

آشي بابا آشي بابا بيرون بيا بيرون بيا وقت بهاره 

و بقيه اش رو هم كه ميدونين . قلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)