ملودیملودی، تا این لحظه: 13 سال و 3 روز سن داره

♫فرشته شهر آرزوهای مامان و بابا ♫

روز سوم سفر -7 خرداد 92

1392/3/7 22:31
1,398 بازدید
اشتراک گذاری

عشقم امروز صبح ساعت 7 و نیم بود که طبق عادت روزایی که میریم سر کار از خواب بیدار شدی و اومدی بغل من یکم دراز کشیدی و با زبون خودت تعریف میکردی . دیدم نمیشه هر چی هم خودم و به خواب میزنم کوتاه نمیای و بهتره که بلند بشم . خلاصه اومدیم پایین و دست و رومون و شستیم و صبحونه خوردیم . ساعت 10 خاله زهره ( خاله مامی نسیم ) یه سر اومد دیدنمون و ساعت 11 رفت . ما هم دیدیم بیکاریم گفتیم بریم یه سر تا پاساژ های فاز یک اکباتان . پس به همراه باباشی و ناهید جون راهی شدیم . هوا هم خیلی خوب بود . یه خورده گشت زدیم و بالاخره تونستم برای عروسی و پاتختی کادو بخرم . ( عکس کادو ها رو حتما میزارم )

اینجا هم ناراحتی که داریم بر میگردیم خونه . کلی بدو بدو کردی و همه فروشنده ها عاشقت شده بودن تو هم که حسابی خودت و لوس میکردی . آدم نبود که لپت و نکشیده باشه . اوه خلاصه به هر زوری بود راضی شدی که بریم خونه .  عصری شما از ساعت یک تا نزدیکای 5 خواب بودی و من داشتم موهام و رنگ میکردم که دیدم بیدار شدی و آوردمت پیش خودم توی حموم و کلی آب بازی کردی . بعدش هم ساک سفر فردامون و جمع کردیم و یه سر با ناهید جون و باباشی رفتیم محوطه پایین بلوک ناهید جون اینا و اونجا هم کلی بازی کردی و همه اش میخواستی بری توی آبها که ناهید حون سرت و با چمن ها و برگها گرم کرد و خدا رو شکر از خیر آب بازی گذشتی . 

انشا الله فردا صبح به همراه ناهید جون و بابا سعید راهی تبریز هستیم برای حنابندان دایی حامد . عزیزم وقتی برگشتم تهران حتما دوباره برات مینویسم و عکس میزارم . راستی عصری خاله فاطمه مامان باران جون هم زنگ زد و کلی باهم گپ زدیم و قرار شد بعد از برگشت از تبریز حتما ببینیم هم دیگرو .من که لحظه شماری میکنم . قرار های وبلاگی واقعا دلچسبه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)